من باز هم گمشده ام .

نمیدانم چرا اینقدر تو را گم می کنم. اصلا نمیدانم من تو را گم کرده ام یا تو نمیخواهی پیدایت کنم؟

نمیدانم...وقتی پیدایت کرده ام براستی من تو را می یابم یا خودت در دید رس من می مانی ؟

از تو دور شده ام . تو را گم کرده ام . چگونه باید بیابمت؟ تو کجائی ای آنکه خودت گفته ای از رگ گردن به من نزدیکتری؟ کجائی ای آنکه خود گفتی کافییست یک قدم به سوی تو بیایم تا تو آغوش اشتیاقت را به رویم بگشایی؟

من به دنبال خودم می گردم من هنوز را خود نیافته ام . پس چگونه امید به دیدار تو داشته باشم؟ من هنوز گم گشته ی اولین پسکوچه ام چگونه به انتهای راه بیاندیشم .

گمشده ام . در هزار توئی که امیدی به نجاتم نیست . گاه کورسوئی از روشنائی مرا به خود می خواند اما ناگهان پرده ای از تاریکی چشمانم را میبندد و روشنائی را گم می کنم و باز منم و هزار توی پیچ در پیچی که نمیدانم اولش کجاست و انتهایش کجا.

گاه در دلم ..نه ، از جائی نزدیکتر از دلم صدائی می شنوم که مرا به خود می خواند . تمام مقدسات را قسم می دهم که صداهای دیگر را در گوشم به سکوت وادارند شاید بهتر بشنوم . اما باز هم همهمه های غریب مرا به غربت می خوانند و تو را از من دور و دورتر ...

من گمشده ام. من باز گم شده ام. چرا مرا نمی خوانی؟ چرا صدایت را از من دریغ می کنی؟ چرا نمی گذاری آیینه ای که خود در دلم ساختی  جلا بیابد؟ تو میگذاری ...می دانم. این منم. این من است که نمی گذارد تو را در آیینه ی جان ببینم .