ابرها را بگو نبارند.

بادبدکی ساخته ام از مزین ترین کاغذ پاره ها . پاره هائی از تنم که بر مترسکی از جنس تنهائیم

پوشانده ام .

آشفته ترین تارهای گیسویم را به دنباله بادبادک احساسم آویخته ام دیوانه وار . این است بادبادک

سرگردان من .

و حالا میان خلوت حیاطم ایستاده ام منتظر ، تا شاید بادی بوزد و به رقص در آید تکه های پیراهن تنم

آن بالا میان سپیدترین ابراهای زایا.

تا عطر پیراهنم تو را به میهمانی هنگامه ها بخواند و پایکوبی مستان .

ابرها را بگو نبارند که اگر دل بادبادکم از غصه تر شود سنگین ترین های های غریبانه اش را سر خواهد

داد و آشفتگی گیسوانم را به دست شاخه های چنار پیر خواهد سپرد .

ابرها را بگو نبارند.