بچه که بودیم ماه مهر پامونو که می ذاشتیم تو مدرسه اولین موضوع انشامون بی برو برگرد این بود: تابستان خود را چگونه گذرانده اید...

من اصلا یادم نمیاد دقیقا تو اون انشاها چی می نوشتم...

اصلا از شیطنتایی که تابستون کرده بودیم می نوشتم یا نه؟

یا از شوق و اشتیاقی که برای رفتن به روستای پدری داشتم...

و غمی که از برگشتن تو دلم پر میشد...

عاشق روستا بودم. بازی ها و شیطنتا...

از صبح زود با صدای خروسا از خواب بیدار شدن و صبحانه خورده نخورده دنبال گله گاوا راه افتادن...

تا عصر دنبال گاوا دویدن...

راه رفتن تو کوچه باغای خاکی که با راه افتادن گله خاک بیشتر ی هم تو هوا بلند میشد... دویدن و دویدن... و فریادهای شاد...




شستن گاوا تو رودخونه پر آب "گودوخ بوغان" و سرتا پا خیس شدن و دراز کشیدن رو چمنا تا خشک شدن لباسا...



نهنج گل سرخارو جمع میکردیم از تو نخ رد می کردیم و میشد یه گردنبند زیبا و از انداختنش به گردنمون سراپا ذوق و شوق می شدیم... انگار که صاحب بهترین و گرانقیمت ترین جواهرات عالم شدیم... جواهری از " قیزیل گول"





خوردن گندم برشته تو قره خرمن یا همون "سوتول" خودمون...

گاز زدن سیبای ترش و شیرین نیمه رسیده ...




بالا رفتن از درختا...






خوردن سنجدایی که از بس گس بودن دهنو جمع می کردن...




جمع کردن خاکشیر و شربت درست کردن...


میون یونجه زار گلای بنفشی رشد می کرد تپل... مثل یه توپ کوچولو زیبا.... طعم شیرینی داشت... تو عالم کودکی حتی به اونا هم رحم نمیکردیم و میخوردیمشون...












گاز زدن لقمه کره تازه که همین الان از تو مشک در اومده...

شبا قایم باشک و قایم شدن همه جای خونه ... حتی تو طویله و میون گاوا...



و آخر شب جمع شدن دور هم تو اتاق بزرگ و تاپ تاپ پنیر بازی کردن...

شب موقع خواب قصه های شیرین بزرگترا...

" کیم یاتیپ کیم اویاخ؟ هاممی یاتیپ جیتتان اویاخ"....

و مگه ما می خوابیدیم.... شاید تیرهای سقف بالاخره خوابشون می برد ولی ما هنوز بیدار بودیم و بازی می کردیم ....





یادش بخیر خونه های با صفا پنجره های آبی به رنگ زیباترین آسمون و دلبازترین بیکرانه...



خونه هایی که ازشون فقط یه خاطره با یادگار مونده...


















روستای من.... روستای پدری من.... تابیه