آخرین بار که دیدمت همینجا نشسته بودی روی پله پائینی
ایوون و زل زده بودی به صورتم . چه عشقی می کردم با نگاهت. تا فهمیدی من هم خیره شدم
به میون چشای نازنینت نگاهتو دوختی به حوض گرد فیروزه ای وسط حیاط . ساکو که
گذاشتم کنارت بلند شدی .
: بازم داری گریه می کنی عزیز؟
اینجور وقتها گوشه روسریم بهترین پناهگاه اشکهام بود: نه
عزیز. گریه چیه ! داری میری سفر . زودم برمی گردی . مگه نه ؟
قدت بلند بود . خیلی بلندتر از من . حتی اون موقعها که
مثل الان دولا نبودم . خم شدی و یه بوسه نشوندی رو پیشونیم : عزیز. دعا نکن برگردم .
قرآنو به زور رسوندم بالای سرت : دست خدا همراهت باشه .
خدا خودش بهتر می دونه چیکار کنه
.
تو دلم گفتم : خدایا . تو که نمی خوای تنها کس و کارمو
ازم بگیری؟
قطره های آب، پشت سرت زمینو خیس کرد و اشک ، چشمهای پرمو
.آسمون هم غصه اش گرفته بود و مثل الان داشت می بارید . تمام عقده های آسمون می ریخت
تو حوض فیروزه ای . نبودی که ببینی چه کیفی می کردن ماهیا از قلقلک بارون .
اون شب هم که منتظر برگشتنت بودم بازم آسمون داشت می
بارید . اما اون بار خیلی تند . انگار با زمین جنگش گرفته بود . چفت در کوچه رو که
کشیدم ناله ای کرد و لب باز کرد . پشت در حسین بود . همونی که همیشه باهات بود... همیشه باهاش
بودی. اما اون شب تنها بود . با یه ساک کوچیک . همونی که موقع رفتن دادم دستت.
حسین که رفت ناله در تمومی نداشت . من مات مونده بودم و
آسمون جای من شیون می کرد . صدای شالاپ و شولوپی که از طرف حوض میومد نگاهمو میخ
کرد به حوض .
دل حوض هم پر شده بود و غمش تو پاشویه سر رفته بود .
ماهی گلی تو آبهای کف پاشویه بالا و پائین می پرید .
ساکو گذاشتم سر ایوون و دویدم طرفش . دهنشو باز و بسته
می کرد . اما حیف که صداشو نمی شنیدم . لحظه ای بعد میون آب که پیچ و تاب خورد
هرچی ته چشمهاشو نگاه کردم هیچ تشکری ندیدم . تازه فهمیدم ماهی بیچاره خودشو پرت
کرده بود بیرون. ولی منکه نمی تونستم ...من باید می موندم منتظر امروز . ساک کوچیکت اومد
...خودت هم حتما یه روز برمی گشتی. آسمون خودش اون شب واسه م قسم خورد . تاحالا
شنیدی آسمون قسمشو بشکنه ؟
دلم غیر از قسم آسمون به خیلی چیزای دیگه خوش بود . به
گواه دلم ...به خوابی که خیلی شبها ازت می دیدم. اما اون شب وقتی سر سجاده خوابم
برد یه صدائی تو دلم می گفت روزای آخره . یا من رفتنیم یا تو برگشتنی . نمی دونم
بالاخره وقت کدوم سفر زودتر می رسه
.
این روزا دیگه پاهام نا ندارن . نمی تونم زیاد بیام تا
سر کوچه و برگردم . از همین پشت پنجره هوای کوچه رو دارم تا اگه بی خبر اومدی زود
اسفندو بریزم رو آتیش و بیام استقبالت . اما حوض فیروزه ایت رو همونطور مثل قدیما
واسه ت نگه داشتم . هر سال میدم آبشو عوض کنن و برقش میندازم . اما نمی دونم چرا
این روزا دیگه حتی حوض هم اشکاشو ازم پنهان می کنه و غمشو قورت میده . می ترسم
آخرش ماهی گلیها دق مرگ بشن از ندیدنت . اونا که نمی دونن امید چیه ...
امروز صبح پیچ رادیو رو که پیچوندم سر دعای عهد دیگه دلم
داشت می ترکید . دستهام خودبخود رفتن بالا . مثل پیچکی که خودرو باشه و بپیچه
دور یه سپیدار عاشق و بره تا خدا ... یعنی تو می گی خدا دل من پیرزنو میشکنه ؟
...همیشه می دونستم آسمون بیخودی قسم نمی خوره . گواهشم
منم ، که الان دارم زیر نم نم اشک آسمون تماشات می کنم که برگشتی و از میون قاب
شیشه ای داری با لبخندت دل من پیرزنو میبری . چقدر آدم برای استقبالت اومدن و دارن سر دست می برنت.
حالا که سفر تو تموم شد نوبت سفر منه
که بیام پیشت . راستی ...از خدا بپرس اون بالا کنارتو برای یه پیرزن منتظر جا هست
؟