این روزها خوشحالم.... خوشحالیم بیدلیل نیست... مگر پدر و مادر برای بچه هایشان از خدا چه میخواهند جز زندگی خوب آینده روشن همسری صالح و مهربان... جز یک زندگی خدایی؟ من هم مثل همه مادرها... خوشحالم چون امیدوارم دخترم قدم در راهی گذاشته باشد که عاقبت بخیری دارد... هر چه باشد صاحب پسری هم می شویم - مگر نمی گویند داماد خوب از پسر خود آدم شیرین تر است؟ - بله خوشحالم، اما خوشحالی ای با ته مزه گس... مثل طعم خرمالوهای حیاط پدر شوهرم که هر سال پاییز دانه دانه از تنه درخت جدا می کرد و برای همه بچه هایش به یک اندازه کنار می گذاشت... طعم خرمالوئی که رنگ نارنجی اش دل را جلا می دهد و طعم شیرینش - مخصوصا وقتی که خوب رسیده باشد - دهان را به آب می اندازد ولی امان از طعم گسی که کام را تلخ می کند.... همیشه از دوری فرار می کردم و دوری به دنبالم می دویده چون آهوئی خرامان... خدا کند دیگر این آهو از من برمد.... من خرمالو دوست دارم ...بدون طعم گسش...
سلام
مبارک خانم واسش ارزوی خوشبختی میکنم...
خوشحال باش من که می دونم نقشه کشیدی پشت سر ملیکا بری ارومیه بههههههههله خانوم