از همان اول مطمئن بودم که پزشک خواهم شد. حتی تخصص خودم را هم مشخص کرده بودم. ولی بعد از کنکور بین بودن یا نبودن بودن را انتخاب کردم و ترجیح دادم با یک نوزاد تازه متولد شده به جای پزشک شدن در یک شهر دیگر زیست شناس شدن در شهر خودم را انتخاب کنم. با این شرط که قطعا با زیست شناسی هم میتوانم روزی پزشک شوم. بالاخره کارشناسی ارشد را که بگیرم گرایش های PHD که نهایتش پزشک بودن است و در راس همه ژنتیک پزشکی حتما در انتظار من است. ولی خوب غالبا چرخ روزگار بر مدار خواست ما نمیچرخد و خود، مرکز دیگری دارد و حول محوری دیگر میچرخد. و همین هم سر مرا از جای دیگری در آورد.
اولین باری که نوشته رادیویی خودم را شنیدم هنگام سحر بود... چه تلاقی ای... یک سحر مثل سحر همین روزها. متنم را که از زبان گوینده برنامه سحر شنیدم دلم غنج رفت و کیف کرد. اصلا فکرش را هم نمیکردم متنی را که برای تست نوشته بودم در برنامه استفاده کنند. قضیه از این قرار بود که یک در راه برگشت از محل کارم( نگفتم که قبل از آن نیروی قراردادی واحد فرهنگی بسیج خواهران بودم) همانطور که چپ چپ به تابلوی تازه نصب شده ی صدا و سیمای مرکز خراسان شمالی نگاه می کردم ناخودآگاه خودم را میان حیاط خانه ویلایی بزرگی یافتم که به تازگی تغییر کاربری داده بود و شده بود : ساختمان تولید رادیو مرکز خراسان شمالی. آن روز درخواست نویسندگی دادم و روی چند ورق متنهایی را که از من خواسته بودند نوشتم، فی البداهه. قرار شد به من خبر بدهند. و به نظرم رسید خواندن متنم در برنامه سحر یک جور خبر است. رادیو همان چیزی بود که میخواستم. پر از هیجان و جاذبه. یک لحظه بیکاری نداشت. همه اش کار بود و تلاطم.انگار بنشینی توی یک قایق و بزنی به دل دریا، بی محابا. و اینگونه بود که شدم نویسنده رادیو. ولی از آنجاییکه روح جستجو گر انسان هیچوقت از کوشش باز نمی ماند من هم تصمیم گرفتم همانجا هیجانی جدید را تجربه کنم: برنامه سازی.
از آنجاکه برنامه سازی بدون آشنایی با رایانه امکان پذیر نبود حالا این من بودم و فن آوری جدید که باید در مدتی کوتاه پشتش را با زمین آشنا می کردم. همین هم شد و با کمک یک همکار خوب و استاد ارزشمند من شدم تهیه کننده رادیو خراسان شمالی. خوبی کار کردن در یک رسانه ملی این است که هیچوقت راکد نیستی . همیشه در جریانی و پویا. همیشه میتوانی خودت را ارتقا دهی. چه با کلاس های رسمی چه مطالعاتی که میتواند تو را به پله های بالاتر برساند. اما باز هم به دلیل همان چرخش چرخ روزگار دست قضا دست مرا گرفت و آورد و آورد و کنار یک دبستان دخترانه در یکی از خیابان های نسبتا حاشیه ای شهر قم رهایم کرد.
از همان اول مطمئن بودم که پزشک خواهم شد. حتی تخصص خودم را هم مشخص کرده بودم. البته شاید آن گوشه های دلم، جایی کنار علاقه های باطنی، همان نقطه ای که نوشتن از ابتدای آشناییم با قلم و حروف همراهم شد گاهی روح سرکشم به من نهیب می زد که نویسندگی همان نقطه اوج توست; ولی باز هم در دلم هیچ نقطه ای را نمی توانستم پیدا کنم که شبیه علاقه به " معلمی " باشد!!! سالها پیش، روزی که در دانشگاه خبر پیچید دارند تعهد دبیری می گیرند با وجودی که کارشناس آموزش برای دادن تعهد دبیری خیلی به من اصرار کرد من کاملا مطمئن بودم که هر چه بخواهم بشوم قطعا هیچوقت معلم نخواهم شد. حتی آن روز بعد از قبولی در آزمون استخدام آموزش و پرورش و بعد از حضور در ساختمان شیشه ای رادیو در جام جم وقتی زیر حکم جدیدی که برایم خورده بود را امضا کردم ، همان حکم استخدام رسمی در صدا و سیمای خراسان شمالی با سمت تهیه کننده رادیو، و استعفای خودم را رسما تقدیم کردم، همان نقطه پرآشوب دلم ریز ریز گریه می کرد و مرا از امضا وامی داشت. میان گریه هایش میگفت تو که همیشه عاشق نوشتن بودی، تو که در این چند سال عاشق برنامه سازی شده بودی ... آخر چرا؟؟؟ ولی جواب من همان چرخ روزگار بود که دستم را گرفت و مرا جلوی دبستان دخترانه جمهوری اسلامی قم بر زمین گذاشت. و آنجا فصلی جدید برایم رقم خورد. فصل " معلمی". همان که شغل انبیاست. اولین روزم را در کلاس پنجم سوسن به خوبی در خاطرم هست. چشمان کنجکاو بچه ها که کمی هم من را دوست نداشتنتد، چرا که به جای معلم محبوبشان آمده بودم، تمام حرکاتم را دنبال میکرد. و این فصل، آغاز زیبایی های غیر قابل تصوری بود که از حوصله گفتار خارج است و در توصیف نمیگنجد.
آری، شاید از ابتدا مطمئن بودم که پزشک خواهم شد و در ادامه ، برنامه سازی برای رادیو دل و دینم را ربود... اما آنچه مرا با هویت واقعی خودم آشنا کرد و درست انگشت گذاشت بر مرکز علائقم، و پویایی و حرکت واقعی و در عین حال آرامشی وصف نشدنی را به روح آشفته و سرگردانم بخشید، و طعم یاد دادن ، و ذوق آموختن ، و لذت معلمی را به من چشاند همانجا در ساختمان همان مدرسه بود. مدرسه بود که به من آموخت می توان مفید بود. یاد گرفتم که جاهایی باید تغییر کنی. تغییر گاهی به تدریج اتفاق می افتد ولی می تواند زندگیت را دچار تحول عظیم نماید.
میتوانی در کنار کودکانی که بزرگ شدنشان را میبینی تو هم تغییر کنی و این چالشی بزرگ است. و در مدرسه لازم نیست تنها دانش آموز باشی تا یاد بگیری ... میتوانی معلم باشی و یاد بگیری. و مدرسه خوب محیطی است که در آن معلمان به طور مستمر یاد میگیرند. و همین معلمانی که در فرایند یادگیری فعالند، همینها میتوانند محیط یادگیری را برای دانش آموزان هم مطلوب تر نمایند.
در مدرسه بود که یادگرفتم نقطه شروع زیاد هم مهم نیست. مهم گام اول است. شاید دیر بلند شوی اما همینکه به زانوانت توان ایستادن بدهی مطئن باش که میتوانی ادامه دهی. یاد گرفتم ظاهر امر مهم نیست. تو اگر تمام دیوارهای کلاست را هم پر از کاغذهای جورواجور کنی و انواع روش های تدریس را بیاموزی اما روش نفوذ در قلب ها و ذهنهای کودکان را نیاموخته باشی هیچکدام از این کاغذها و چک لیست های درون دفترتبه دادت نخواهند رسید. نمیخواهد خودت را به زحمت بیاندازی برای یاددادن کلماتف چرا که تو اگر راه نفوذ را باز کنی کلمات خودشان جاری هستند و راه را پیدا می کنند. و اینگونه است که خلاقیت را از دانش آموزانت نگرفته ای. یاد گرفتم کلاسی که پویاست زنده است. و اگر پشت در کلاس زنده گوش بایستی صدای خوش خلاقیت را خواهی شنید که ذهنت را نوازش می دهد. کلاس ساکت مرده است. با دانش آموزانی منفعل و پذیرنده.
یادگرفتم کودکان طوطی نیستند که هر چه من میخواهم تکرار کنند بی آنکه تعمق و تفکر بر روی گفتارشان داشته باشند. یادگرفتم خلاقیت شاید میان کتاب های درسی مرده باشد پس باید ذهن را به دست نسیمی سپرد که بی تامل در میان حیاط مدرسه جاریست . شاید لازم باشد گاهی کلاس درسم را به میان حیاط ببرم و کلمات را بر روی نسیم سوار کنم. شاید لازم باشد گاهی دفتر و قلم را به باد فراموشی بسپارم و اجازه دهم کودکان در میان بازی های شادمانه و لحظات زندگی، خود معنای کلامم را بگیرند و به یادگیری عمیقی برسند که حاصلش خلاقیت و ابتکار آنهاست.
امروز، آرزویم فراتر از تمام بخشنامه ها و دستورالعمل هاست . آنچه ورای تمام ثبت نمرات و ارزشیابی ها و دیگر سنجش های بیرونی آرزو دارم، نفوذ همزمان به ذهن و دل دانش آموزان است.