آهسته قدم برمیداری، ذکر گویان از کوچه خیابان های
اطراف حرم می گذری، نزدیکتر که می شوی ناگهان قلبت تندتر میزند، انگار
که هم تو منتظر دیدن روی ماهش بودی، هم او منتظر دیدنت بوده، بالاخره خودت
را به قطعهای از بهشت می رسانی، شاید دوست داری از باب الجواد(ع) وارد
صحن شوی شاید هم از باب الرضا(ع)، سلام میکنی، چشمت مست تماشای گنبد طلا
میشود، مروارید اشکت سرازیر می شود، چشمانت را بستی و بو می کشی تا ریه
هایت پر شود از عطر حضور نگاه مهربان امام الرئوف، اینجاست که احساس تازگی
می کنی و فارغ از دلبستگی های دنیا به عشق بازی با مولایت مشغول می شوی،
زیر لب رضا رضا می کنی؛ با اینکه جواب سؤال را می دانی می پرسی: "یا
ابالحسن در این شلوغی هوای مرا هم داری؟" که البته زود جواب را خودت می دهی
که "اگر هوایت را نداشت تو اینجا نبودی!" دیگر دلت را جا گذاشتی در حرم و
گره اش زدی به زلف یار...