وبلاگ دخترم دوباره متولد شد بعد از چند ماه رکود.
سر بزنید.
اینم آدرسش
امروز امتحان نورواندوکرینولوژی دادم. خیلی سخت بود به نظرم . البته بعضیا می گفتن خیلی خیلی راحت بوده . نمیدونم. شاید من یه کم زیاد پیر شدم برای درس خوندن. الانم خیلی خیلی خستم.
وبلاگ دخترم دوباره متولد شد بعد از چند ماه رکود.
سر بزنید.
اینم آدرسش
امروز امتحان نورواندوکرینولوژی دادم. خیلی سخت بود به نظرم . البته بعضیا می گفتن خیلی خیلی راحت بوده . نمیدونم. شاید من یه کم زیاد پیر شدم برای درس خوندن. الانم خیلی خیلی خستم.
تولدم مبارک!!!
به قول ملیکا تولد که تبریک نداره . مگه یک سال پیر شدن خوشحالی داره؟ تسلیت داره !!!
نمی دونم . این هم نظریه .
به هر حال بنده بنابر شناسنامه روز اول شهریور و بنابر صفحات تقویم پدرم روز بیست و پنجم دی متولد شدم . و امروز با چند روز تاخیر تصمیم گرفتم یه کیک بپزم که به علت حواس پرتی یه کمی منفجر شد ( آخه وقتی یه پای آدم پای درس و امتحان باشه یه پای دیگه پای میز آشپزخونه بهتر از این هم میشه ؟)
در هر صورت گفتم مطبخو هم برپا کنیم بد نیست ( جهت اطلاع عزیزائی که بعد از بستن وبلاگ قبلیم کلی دعوام کردن .)
اینم طرز تهیه یه کیک بسیار راحت و خوشمزه و تنبلانه که البته همون کیک شکلاتی بدون شکلات شف طیبه ست
. و تاکید می کنم ورژن تنبلانه کیک شکلاتی
تا شما این عکسو تماشا می کنید من میرم ادامه مطلب .
خوب ، از اونجائی که ملیکا خانوم از دانشگاه تشریف آوردن و قالب وبلاگو نپسندیدن در اسرع وقت نسبت به تعویض قالب اقدام خواهد شد. ( شکلک خنده.... نمیدونم چرا این سایت شکلک نداره!!!!!!!!!!)
و اما یه قصه:
یکی بود یکی نبود . یه نی نی ناز بود که این بود:
کوچولو و ناز وخوردنی . اسمش چی بود؟ هدیه خانم بود. هی بزرگ شد هی بزرگ شد . تا چی شد؟ این شد:
آخییییییییی ناز و ناز تر شد.
البته این کوچولوی ناز یه آبجی بزرگ داشت که این بود:
اسمش چی بود؟ فاطمه خانوم بود. فاطمه خانم هم که رفیق شفیق شکیبا خانوم ما بود. ( البته ملیکا خانم فرمودن الان رفیق شفیق ایشون هم هست!!!!!!!)
راستی! شما تاحالا هندونه یلدا دیدین؟ اگه ندیدین میتونید یه دل سیر تماشا کنید.
اینا همه می مونه یادگاری برای وقتی که همه بزرگ شدن و برای خودشون خانومی شدن ایشاللا.
*
*
*
*
و اما زنگ تفریح کافیه . برم بشینم کمی نورواندوکرینولوژی بخونم که شنبه خجالت زده خودم نشم.
راستی تولدم هم مبارککککککککککککککککککککککککک
آخرین بار که دیدمت همینجا نشسته بودی روی پله پائینی
ایوون و زل زده بودی به صورتم . چه عشقی می کردم با نگاهت. تا فهمیدی من هم خیره شدم
به میون چشای نازنینت نگاهتو دوختی به حوض گرد فیروزه ای وسط حیاط . ساکو که
گذاشتم کنارت بلند شدی .
: بازم داری گریه می کنی عزیز؟
اینجور وقتها گوشه روسریم بهترین پناهگاه اشکهام بود: نه
عزیز. گریه چیه ! داری میری سفر . زودم برمی گردی . مگه نه ؟
قدت بلند بود . خیلی بلندتر از من . حتی اون موقعها که
مثل الان دولا نبودم . خم شدی و یه بوسه نشوندی رو پیشونیم : عزیز. دعا نکن برگردم .
قرآنو به زور رسوندم بالای سرت : دست خدا همراهت باشه .
خدا خودش بهتر می دونه چیکار کنه
.
تو دلم گفتم : خدایا . تو که نمی خوای تنها کس و کارمو
ازم بگیری؟
قطره های آب، پشت سرت زمینو خیس کرد و اشک ، چشمهای پرمو
.آسمون هم غصه اش گرفته بود و مثل الان داشت می بارید . تمام عقده های آسمون می ریخت
تو حوض فیروزه ای . نبودی که ببینی چه کیفی می کردن ماهیا از قلقلک بارون .
اون شب هم که منتظر برگشتنت بودم بازم آسمون داشت می
بارید . اما اون بار خیلی تند . انگار با زمین جنگش گرفته بود . چفت در کوچه رو که
کشیدم ناله ای کرد و لب باز کرد . پشت در حسین بود . همونی که همیشه باهات بود... همیشه باهاش
بودی. اما اون شب تنها بود . با یه ساک کوچیک . همونی که موقع رفتن دادم دستت.
حسین که رفت ناله در تمومی نداشت . من مات مونده بودم و
آسمون جای من شیون می کرد . صدای شالاپ و شولوپی که از طرف حوض میومد نگاهمو میخ
کرد به حوض .
دل حوض هم پر شده بود و غمش تو پاشویه سر رفته بود .
ماهی گلی تو آبهای کف پاشویه بالا و پائین می پرید .
ساکو گذاشتم سر ایوون و دویدم طرفش . دهنشو باز و بسته
می کرد . اما حیف که صداشو نمی شنیدم . لحظه ای بعد میون آب که پیچ و تاب خورد
هرچی ته چشمهاشو نگاه کردم هیچ تشکری ندیدم . تازه فهمیدم ماهی بیچاره خودشو پرت
کرده بود بیرون. ولی منکه نمی تونستم ...من باید می موندم منتظر امروز . ساک کوچیکت اومد
...خودت هم حتما یه روز برمی گشتی. آسمون خودش اون شب واسه م قسم خورد . تاحالا
شنیدی آسمون قسمشو بشکنه ؟
دلم غیر از قسم آسمون به خیلی چیزای دیگه خوش بود . به
گواه دلم ...به خوابی که خیلی شبها ازت می دیدم. اما اون شب وقتی سر سجاده خوابم
برد یه صدائی تو دلم می گفت روزای آخره . یا من رفتنیم یا تو برگشتنی . نمی دونم
بالاخره وقت کدوم سفر زودتر می رسه
.
این روزا دیگه پاهام نا ندارن . نمی تونم زیاد بیام تا
سر کوچه و برگردم . از همین پشت پنجره هوای کوچه رو دارم تا اگه بی خبر اومدی زود
اسفندو بریزم رو آتیش و بیام استقبالت . اما حوض فیروزه ایت رو همونطور مثل قدیما
واسه ت نگه داشتم . هر سال میدم آبشو عوض کنن و برقش میندازم . اما نمی دونم چرا
این روزا دیگه حتی حوض هم اشکاشو ازم پنهان می کنه و غمشو قورت میده . می ترسم
آخرش ماهی گلیها دق مرگ بشن از ندیدنت . اونا که نمی دونن امید چیه ...
امروز صبح پیچ رادیو رو که پیچوندم سر دعای عهد دیگه دلم
داشت می ترکید . دستهام خودبخود رفتن بالا . مثل پیچکی که خودرو باشه و بپیچه
دور یه سپیدار عاشق و بره تا خدا ... یعنی تو می گی خدا دل من پیرزنو میشکنه ؟
...همیشه می دونستم آسمون بیخودی قسم نمی خوره . گواهشم
منم ، که الان دارم زیر نم نم اشک آسمون تماشات می کنم که برگشتی و از میون قاب
شیشه ای داری با لبخندت دل من پیرزنو میبری . چقدر آدم برای استقبالت اومدن و دارن سر دست می برنت.
حالا که سفر تو تموم شد نوبت سفر منه
که بیام پیشت . راستی ...از خدا بپرس اون بالا کنارتو برای یه پیرزن منتظر جا هست
؟
مطالب این پست قسمتی از خاطرات مادرمه.
عملیات جهاد سازندگی با همکاری فرزندان سپاه :
درست یادم هست که در یکی از مقرهایی که ضد انقلاب در آن لانه داشت ارتفاعات بالا سر کوه های اطراف محمد یار بود . به طوری که در یک روز با پیشروی شجاعانه ی بچه های سپاه چند بار دست به دست شده بود . گاهی با فعالیت های سپاه دست سپاه بود و گاهی با فشاری که ضد انقلاب وارد میکرد از دست میرفت . پس از آزاد سازی کامل با همکاری سپاه و جهاد سازندگی جاده هایی احداث شد که در آن مناطق فقط با پای پیاده میشد عبور کرد . و حالا با ماشین بیست الی سی روستا به هم متصل میشدند و آن روستا ها از بن بست و شر ضد انقلاب بیرون می آمدند . البته ضد انقلاب به بلدوزر های نیروی جهاد سازندگی ما بیشتر حساسیت داشتند و در گفت و گو های بی سیمشان شنیده میشد که علنا اعتراف میکردند صدای خش خش بلدوزر جهاد سازندگی دردناک تر از صدای تیربار سپاه است . بروید بلدوزر ها را به آتش بکشید و صدایش را ساکت کنید .
باز هم هذیان های شبانه ی یک دیوانه ی زنجیری . دیشب آسمان مدتی طولانی با من بود. از پنجره قطار چشم دوخته بودم به وسط پیشانیش که نمی دانم چرا از خال زیبایش خالی بود. گمانم به ستاره ها رفت . گفتم حتما ماه را ستاره ها دزدیده اند. نمیدانم شاید هم ماه خودش بیخبر به مهمانی ستاره ها رفته و رقصیده و رقصیده تا خسته شده.
حضرت عشق . امشب هم ماه نبود. دلم برایش تنگ شده . نمی دانم آسمان دلتنگ است که ماهش را هم دریغ می کند یا چشم من آلوده ، که ماهش را نمیبینم. هر چه هست تو دلم می بینمش.
راستی حضرت عشق نگاهت را از من دریغ نکن. نگاهت که نباشد توی دایره ی هراس انگیز وهم و خیالات و کابوس های شبانه پریشان می شوم.
هر سو را می نگرم نگاه های سودا زده و هوس آلود و آلوده به طعنه های شیطانی محاصره ام کرده اند تنها نگاه پاک و نجیب توست که حتی از یک قدمی پاک و پاک و پاک .... نگاهش را از من می دزدد و سمت دیگر را می پاید .
حضرت عشق ....نگاهت را از من نگیر. بگذار همیشه در سایه ی نگاهت در آرامش و امنیت فکرت و در محدوده ی افکارت بمانم.
باز هم هذیان های شبانه ی یک دیوانه ی زنجیری .
من باز هم گمشده ام .
نمیدانم چرا اینقدر تو را گم می کنم. اصلا نمیدانم من تو را گم کرده ام یا تو نمیخواهی پیدایت کنم؟
نمیدانم...وقتی پیدایت کرده ام براستی من تو را می یابم یا خودت در دید رس من می مانی ؟
از تو دور شده ام . تو را گم کرده ام . چگونه باید بیابمت؟ تو کجائی ای آنکه خودت گفته ای از رگ گردن به من نزدیکتری؟ کجائی ای آنکه خود گفتی کافییست یک قدم به سوی تو بیایم تا تو آغوش اشتیاقت را به رویم بگشایی؟
من به دنبال خودم می گردم من هنوز را خود نیافته ام . پس چگونه امید به دیدار تو داشته باشم؟ من هنوز گم گشته ی اولین پسکوچه ام چگونه به انتهای راه بیاندیشم .
گمشده ام . در هزار توئی که امیدی به نجاتم نیست . گاه کورسوئی از روشنائی مرا به خود می خواند اما ناگهان پرده ای از تاریکی چشمانم را میبندد و روشنائی را گم می کنم و باز منم و هزار توی پیچ در پیچی که نمیدانم اولش کجاست و انتهایش کجا.
گاه در دلم ..نه ، از جائی نزدیکتر از دلم صدائی می شنوم که مرا به خود می خواند . تمام مقدسات را قسم می دهم که صداهای دیگر را در گوشم به سکوت وادارند شاید بهتر بشنوم . اما باز هم همهمه های غریب مرا به غربت می خوانند و تو را از من دور و دورتر ...
من گمشده ام. من باز گم شده ام. چرا مرا نمی خوانی؟ چرا صدایت را از من دریغ می کنی؟ چرا نمی گذاری آیینه ای که خود در دلم ساختی جلا بیابد؟ تو میگذاری ...می دانم. این منم. این من است که نمی گذارد تو را در آیینه ی جان ببینم .
چراغی در نهانخانه دل همیشه روشن است و با یاد آنان که رفتند می سوزد. آنان که رفته اند و نامشان باقیست. پس چگونه بگوئیم که مرده اند و نیستند؟ مگر حسین علیه السلام در غروبی سرختر از خون تمام عاشقان تن به زخمه شمشیر نسپرد؟ مگر برادر رشیدش عباس دلاور،دستانش را هدیه اسلام نکرد؟ مگر تمام شهدای اسلام از صدر آن تا کنون مرگ سرخ را انتخاب نکردند؟ ولی مگر نام ایشان مرده و از بین رفته است ؟ امروز ما مفتخریم به اینکه از سلاله مردانی هستیم که رفتند ولی جاودانه شدند. روحشان در دیار باقیست ولی در این دنیا نیز نامشان باقی و فنا ناپذیر است .