امام خامنه ای عزیزمان فرمودند:
****************
شروع میکنم این شعر را اگر بشود
در انتهای غزل از تو یک خبر بشود
نمیشود که همیشه نمیشود بشود
چقدر گریه کنم شعر شعر تر بشود
درست نیست بگویم تو آمدی که خدا
به فکر بخشش عصیان یک نفر بشود
چرا که چوبه ی گهواره ی تو کافی بود
پر شکسته ی فطرس دوباره پر بشود
فقط نیامده ای تا حضور محشری ات
دلیل محکم بخشیدن بشر بشود
نیامدی که به یمن دعای تو آقا
زمین تشنه ی باران کوفه تر بشود
نتیجه این که فقط یک دلیل میماند
تو آمدی که علی باز هم پدر بشود
شعر از آقایان رستمی و پاشازاده
بازم میلاد حضرت علی علیه السلام و روز پدر به همه عزیزان مبارک .
تصمیم نداشتم چیزی درست کنم مثلا درس دارم دیگهههههه ولی خوب نمیشه که دل این آقای همسرو به دست نیاورد . این شد که این شد:
کیک مواج . ظاهر خیلی شیکی داره . من که بسیار خوشم اومد . ایشاللا دفعه بعدی که درست کردم قشنگتر تزئینش می کنم.
برای این مدل طراحی داخلی کیک مواد کیک کره ای رو لازم داریم که اینا هستن:
مواد لازم:
تخم مرغ 5 عدد
کره (در دمای محیط) 200 گرم
آرد 2 و 1/2 پیمانه
شکر دانه ریز 1 و 1/2 پیمانه
شیر تبخیر شده 1 پیمانه
بیکینگ پودر 1 ق م
وانیل 1/4 ق چ
پودر کاکائو
رنگ خوراکی زرد و قرمز
و یه توضیح کوچولو درباره شیر تبخیر شده: با چند روش میشه شیر تبخیر شده درست کرد .
1- راه اصلیش همانا تبخیر کردن شیره که بذاریم بجوشه و مدام هم بزنیمش که ته نگیره تا اینکه 60 درصدش تبخیر بشه و شیر تبخیر شده داشته باشیم . که حقیقا راه سختیه !!! شیر رو توی یک تابه میریزیم و تابه رو روی یک ظرف آب جوش و به روش بن ماری شیر رو می جوشونیم . شیر نباید قل بزنه وگرنه ته دیگ می گیریه .
2-نصف لیوان خامه + نصف لیوان شیر
3- دو سوم لیوان شیر خشک+ سه چهارم آب جوش . میریزیم تو مخلوط کن کاملا به هم میزنیم و شیر تبخیر شده خوشمزه داریم . ساده و راحت .
حالا از هر راهی که راحت ترین شیر تبخیر شده رو درست کنید.نماز عشق دو رکعت است: رکعت اول، ترک تن و رکعت دوم، رهایی روح، و این یعنی شهادت، و تو این دو رکعت را چه زیبا ادا کردی .
کیست که تو را بشناسد و از تو نگوید ؟ کیست که تو را بشناسد به دامنت نیاویزد. آنقدر از مهربانیت به یاد دارم و از تو گفته اند که انگار هنوز هم همینجا کنارم هستی و با خودت و نه با عکست سخن می گویم . آنقدر از شجاعتت گفته اند و شنیده ام که اگر مانده بودی تعجب می کردم . آنقدر از حماسه ای که ساختی می دانم که به تو افتخار می کنم .
اما می ترسم ... روزی که از من سوال شود چقدر به هدفت نزدیک شدیم ؟ روزی که از من سوال شود برای زنده نگه داشتن یادت تنها نامت را بر زبن آوردم یا آرمانهایت را زنده نگه داشتم ... می ترسم ... از روی که تو را در میان قاب عکس خاطرات و قاب های آبی سر در کوچه ها و حخیابان های شهرم زندانی کنم ... از روزی می ترسم که... می ترسم...
کمکم کن...کمم کن تا یادت همیشه در روانم جاری و زنده بماند نه در یاد من که در اندیشه جامعه ام . زنده بمانی که تو همیشه زنده ای...
.
دوره راهنمائی مدرسه شاهد یه همکلاسی داشتینم یادش بخیر اسمش مژده بود . اهل خرمشهر. یه دختر شاد و خونگرم . پدرش اسیر بود سال ها بود که ندیده بودش. تو همون گیر و دار سقوط خرمشهر که مجبور به ترک شهرشون شده بودن پدرش جا مونده بود. برای دفاع . هر وقت از پدرش حرف می زد اشک توی چشمش حلقه می زد . هر سال ، سالروز آزادی خرمشهر که میشد انگار حرفهاش برای گفتن بیشتر می شد . دورش جمع می شدیم و از شب آخری که خرمشهرو ترک می کردن حرف می زد. اون و مادر باردارش و خواهری که شبانه تو بیابون اطراف شهر به دنیا اومده بود و اسمشو گذاشته بودن انتظار...انتظار فتح...انتظار برگشت پدر و انتظار برگشتن به خرمشهر.
می گفت دو شب تو یه خرابه بیرون شهر موندیم به امید اینکه پدرم بیاد و خبر بده برگردین شهرمون آزاد شد . ولی این خبر نرسید . و مجبور شدن پای پیاده با یه نوزاد دو روزه راه بیافتن و از شهرشون دل بکنن...
تو کلاس دو سه تا خرمشهری دیگه هم داشتیم ولی مژده یه حس دیگه داشت . نمی دونم 1 شاید اونا هم همون حسو داشتن ولی به زبون نمی آوردن.
برامون این سرودو که می خوند دیگه گریه اش در می ومد. از ته دل می خوند. از ته دل امید داشت یه روز برگرده به شهرش .
ای شهرخرمشهر ای خاک گوهر خیز ای سینه ی پر آذرت از غصه لبریز
خاکت ببوسم خاک تو بوسیدنی شد گلهای خرمشهر من بوئیدنی شد
ای قله ی ایثار و محراب عبادت آه ای مقاوم شهر ای شهر شهادت
آوای شط بشنو که شعر فتح خواند نخلت سوزد بر جا رشید ماند
رزم آورانت قصها آغاز کردند تا دفتر دل بر جماران باز کردند
خورشید از خون سر زند بر خون نشیند تا شام بر فرجام دشمن ببیند
سوی تو مرغان مهاجر باز آیند بر آشیان سبز در پرواز آیند
بهش گفتم حالا که شهرتون آزاد شده چرا بر نمی گردین؟
گفت : آزاد شده ولی آباد نشده .
راست می گفت . خراب کردن خیلی راحته و در عرض یه لحظه اتفاق می افته ولی ساختن و آباد کردن...هیهات....
پدرش بعد از چند سال آزاد شد و برگشتو خیلی خوشحال بود. رفتیم دیدن پدرش . یه پیرمرد موسفید که انگار فقط منتظر دیدن خانواده و انتظارش بود. چون بعد از سه چهار ماه خبر شهادتشو شنیدیم.
حالا هر وقت اسم خرمشهر میاد یاد دوستم می افتم و پدرش و مقاومتشون.