این روزها خیلی دلم تنگ می شود . برای روزهایی که دیگر نیستند. برای دور همی های عصر. برای کامواهای کلاف نشده ای که مادر دسته دسته از مسجد محل می آورد. دور هم کلاف می کردیم و می بافتیم. برای گره گرهی که روی میل سر می انداختیم و رج هایی که با سلام و صلوات بالا می رفت . بمیرم الهی، چقدر هم زمخت و خشن بودند آن کامواها. دلم تنگ می شود برای کیسه های کشمش و گردوی مدرسه که دانه دانه تمیز می کردیم و بسته بندی می شدند . گاهی توی بسته عکس امام هم می گذاشتیم. بعدها فهمیدیم این بسته ها چقدر در جبهه طرفدار داشته و سر این بسته ها بخاطر آن عکسها سر و دست می شکستند تاعکس را درون کیسه نایلونی بپیچند و روی جیبشان بچسبانند همان جیبی که روی قلبشان بود.. قلبی که برای صاحب آن عکس می طپید.
دلم تنگ می شود برای حرف هایی که خانم معلم موقع بسته بندی می گفت : بچه ها حرف نزنید فقط صلوات بفرستید و چهار قل و فوت کنید به این کشمش ها. معلوم نیست هر کدام نصیب کدام رزمنده شود و کدام جوان رشید را سیر کند... خانم راست می گفت. شاید چند تا از همین بسته ها رزمنده هایی را که مجبور بودند چند روز توی کانال بی حرکت بمانند از گرسنگی نجات داد... چند روزی میشد که مجبور بودند زیر آفتاب داغ تابستان جنوب، بی حرکت توی کانال بمانند.حتی نماز را با تیمم و نشسته می خواندند. اطرافشان همان نزدیکی ها پر بود از تیربارهای دشمن بعثی. اگر سری بالا می رفت خیلی زود بر می گشت، خونین و متلاشی. هرگونه تحرکی می توانست نشان زندگی باشد در آن کانال و حتما باران تیر بود که ببارد و این نشان نماند. تا روزی که نیروهای کمکی برسند بسته های خرما خشک و کشمش و گردوی هدایای مردمی بود که بین آنها دست به دست می شد و زنده نگهشان داشته بود. نمی دانم من با چند دانه خرما و کشمش چند روز می توانم زنده بمانم ولی حتما اگر بدانم آن دورترها چشمهایی منتظرم هستند و دلهایی نگران، قضیه فرق خواهد کرد.
دلم تنگ می شود، حتی برای صدای آژیر وضعیت قرمز، پناه گاه های تاریک و صدای خاموش کن خاموش کن های نوجوانان بسیجی در پسکوچه های شهرم وقت بمباران. برای ماسک های دست ساز مادر که آن را از دو لایه پارچه و تکه ای ذغال میان پارچه ها دوخته بود برای وقتی که شاید دشمن دون هوس بمباران شیمیایی شهرها به سرش بزند، تا عاقبتمان مثل کودکان بیگناه حلبچه نشود. نمی دانم اگر آن روز می رسید این تکه ذغال چقدر می توانست ریه های من و کودکان شهرم را از تنفس هوای مسموم نگه دارد، اما امروز همان ماسکها را لازم دارم برای محافظت در برابر هوای آلوده در هجوم بادهای مسمومی که از غرب می وزند. این روزها هوای شهرم طوفانیست. خیلی از مردمان شهرم در میان کانال های ماهوار بدنبال لایف استایل هستند و دل من برای سبک زندگی های روزهای دور تنگ می شود. روزهایی که حرفها شعار نبود عمل بود. اقتصادمان مقاومتی بود و دل هایمان راضی. قد کوتاه شده ی مدادهایمان را با کاغذی لوله شده که به ته مداد می چسباندیم بلند می کردیم و تا آخرین سانت باقیمانده از نوک مداد می نوشتیم بابا آب داد... و اینگونه بود که ما قد بلند شدیم... بزرگ شدیم تا امروز بچه هایی تربیت کنیم که هر روز توی مدرسه مدادهایشان را گم می کنند و اصلا نمی دانند خودکارهایشان لابلای کدام حاشیه جا مانده است.
دلم تنگ می شود. برای نیمکت های چهار نفری مدرسه، دعای وحدت های مراسم صبحگاه، جمع آوری هدایا و نامه برای جبهه. یک گوشه نشستن و نامه نوشتن برای برادران رزمنده ای که فرسنگ ها دورتر شاید زیر نور منور شبانه قرار است این نامه را بخوانند: برادر رزمنده ام سلام. سلامم را که از کنار مرقد مطهر حضرت معصومه سفرش را آغاز کرده، کوه ها و دشت های سرزمینم را طی کرده تپه ماهورها را پشت سر گذاشته پشت سنگرهای زیادی سرک کشیده و از زیر باران گلوله گذشته و اکنون به دست شما رسیده است بپذیرید. برادر رزمنده ام ما در اینجا برای شما ژاکت می بافیم شال و دستکش و کلاه می بافیم و با هر دانه ای که سر می اندازیم صلوات می فرستیم و برای سلامتی امام و شما دعا می کنیم. برادر رزمنده ام...
دلم تنگ می شود برای امام عزیزمان که دستهایش روی بالکن جماران مثل سایبانی مهربان بر سر برادران رزمنده ام افراشته بود. تبسمش، که از پشت شیشه تلوزیون مرا به اوج می برد و کلام نافذش که تفسیر بلندترین معانی بود. عکس امام خامنه ای را جلوی رویم می گذارم و برای سلامتیش دعا می خوانم تا کمی از دلتنگی هایم فرو کش کند.
دلم تنگ می شود برای مدرسه هایی که سنگر بودند و سنگرهایی که مدرسه. اصلا همه جای کشور مدرسه بود . آقا معلم هایی که رفتند و دانش آموزانی که بر نگشتند. چه خوب گفت آن نویسنده نام آشنا که " جنگ برای ما نعمت بود" دلم برای همه نعمت هایی که جنگ برایمان داشت تنگ می شود. از روزی که غواص ها برای نجات شهرمان آمده اند دلم بیشتر تنگ می شود. انگار یکی دست زندگیم را گرفته و دارد لنگرم را از میان لجن های دنیا بیرون می کشد. می دانم آن بالاتر ها روی سطح آب گرمتر از این پایین است. آنجا خورشید انتظارم را می کشد بیشتر از آنچه من منتظرش هستم.
دلم تنگ می شود برای صحن نورانی مسجد جمکران وقتی که چون پدری دلسوز سایبانش را گسترد برای مردمی که از ترس موشک باران شهرها به حریم امن امام زمانشان پناه برده بودند. برای سحر های جمکران که با صدای اذان و دعای عهدی که از بلندگوهای مسجد پخش می شد بیدار می شدیم و برای وضو از خوابگاه تا آن سوی صحن می رفتیم . در راه بازگشت، نسیم مهربان صورتمان را خشک می کرد و گه گاه صدای انفجار موشکی در بیابان های اطراف به گوش می رسید. و ما گوش تیز می کردیم و چشم براق، که ببینیم موشک، دل کدام تکه از آسمان را شکافته و سینه کدام قطعه از زمین را زخمی کرده ولی ایمان داشتیم که زیر سقف آسمان جمکران به ما آسیبی نخواهد رسید و نرسید. واقعا هم جنگ برای ما نعمت بود. اگر جنگ نبود ما کجا می توانستیم بیش از یک ماه مهمان خوان گسترده امام زمانمان باشیم، پناهنده مسجدش و مجاور وجودش. زیر سقفش منزل کنیم و ماوا و زندگی کنیم.... دلم این روزها خیلی تنگ می شود...
دلم تنگ میشود برای صدای صادق آهنگران ، همان جوان لاغر اندامی که
با شور و شوق هر که دارد هوس کرب بلا را می خواند. آن روزها خیلی ها در
شهر من هوس کرب و بلا داشتند. یادم نمی رود مغازه هایی که بسته می شدند و
چند ماه بعد عکس صاحبشان توی یک قاب کاغذی روی شیشه مغازه خودنمایی می کرد
با یک نام شهید قبل از اسمش. اما باز هم هوس کر ب و بلایی شدن میان مردان
شهر من تمامی نداشت. ... باز هم حاج صادق آهنگران می خواند، اما با سوز:
اگر آه تو از جنس نیاز است... در باغ شهادت باز،باز است... و من باز هم به
غواص هایی فکر می کنم که برای نجات شهرم آمدند و دعا می کنم یکی از آنها
مرا هم نجات دهد. تا شاید چشمانم به خورشیدی که آن بالا انتظارم را می کشد
روشن شود... من هنوز منتظرم.