در مسیر آسمان

خونه ی حرفای من

۳۳ مطلب با موضوع «شهد وصال» ثبت شده است

سحر ز راه می رسد...

تمام زندگی تمام میشود

میا ن ساعتی,نه!دقیقه ای ز نیمه شب

تمام زندکی پر از سکوت می شود

و من تمام می شوم

در کلام آخر قصیده ای به طول یک سفر

به نام زندگی

و گوشهای من پر از سکوت مبهم زمانه است

سکوت تیک وتاک ساعتی دقیق

سکوت درد لحظه های رنج

سکوت,هر چه هست از اوست

و لحظه ای که زندگی تمام می شود

یاد گیرو دار عالمی عجیب

و یاد نیمه شب

باز نیمه شب...

                                                              ***

چه خوب گفت او که گفت:

اگر تو خوب بشنوی

تمام لحظه های تو پر از صدای چلچله است!

چه خوب گفت او که گفت:

اگر تو خوب بنگری

کوچه باغهای ساکت و خموش عمر تو

پر از شکوفه های سیب و عطر سر خوش هلوست!

...ومن میان لحظه های نیمه شب

هنوز دست و پا می زنم

تمام زندگی میان تک تک همین دقیقه ها تمام می شود

تمام می شود,تمام

و فکر می کنم به صبح

به لحظه ی پر از ترانه ی شفق

و کوچه های پرزعطر سیب

هنوز در دو راهیم

صبح می شود؟

سکوت ها تمام می شود؟ 

***  

پناه میبرم به خلوت دلم

به جاده ی نهفته در میان باطنم

جاده ای به سوی نور صبحدم

پناه می برم به سایه ی تمام  حرفهای گفته و شنیده ام

این صدای دلکش موذن است

امید خفته در دلم جوانه می زند

و صبح می شود

سکوتها تمام می شود

سحر ز راه می رسد

و زندگی دوباره از میان لحظه های ساکت و خموش نیمه شب

شروع می شود.

http://danakhabar.com/files/fa/news/1393/4/3/137884_582.jpg

 

۲۷ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۲ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ن. علمی نیک

آی غواص عاشق...



//bayanbox.ir/view/2385481670637787465/photo-2015-06-16-22-04-57.jpg



آخرین بار که دیدمت همینجا نشسته بودی روی پله پائینی ایوون و زل زده بودی به صورتم . چه عشقی می کردم با نگاهت. تا فهمیدی منم خیره شدم به میون چشای نازنینت نگاهتو دوختی به حوض گرد فیروزه ای وسط حیاط . ساکو که گذاشتم کنارت بلند شدی .
: بازم داری گریه می کنی عزیز؟
اینجور وقتها گوشه روسریم بهترین پناهگاه اشکهام بود: نه عزیز. گریه چیه ! داری میری سفر . زودم برمی گردی . مگه نه ؟
قدت بلند بود . خیلی بلندتر از من . حتی اون موقعها که مثل الان دولا نبودم . خم شدی و یه بوسه نشوندی رو پیشونیم : عزیز. دعا نکن برگردم .
قرآنو به زور رسوندم بالای سرت : دست خدا همراهت باشه . خدا خودش بهتر می دونه چیکار کنه .
تو دلم گفتم : خدایا . تو که نمی خوای تنها کس و کارمو ازم بگیری؟
قطره های آب پشت سرت زمینو خیس کرد و اشک ، چشمهای پرمو .آسمون هم غصه ش گرفته بود و مثل الان داشت میبارید . تمام عقده های آسمون میریخت تو حوض فیروزه ای . نبودی که ببینی چه کیفی می کردن ماهیا از قلقلک بارون .
اون شب هم که منتظر برگشتنت بودم بازم آسمون داشت می بارید . اما اونبار خیلی تند . انگار با زمین جنگش گرفته بود . چفت در کوچه رو که کشیدم ناله ای کرد و لب باز کرد . پشت در حسین بود . همونی که همیشه باهات بود... همیشه باهاش بودی. اما اون شب تنها بود . با یه ساک کوچیک . همونی که موقع رفتن دادم دستت.
حسین که رفت ناله در تمومی نداشت . من مات مونده بودم و آسمون جای من شیون می کرد . صدای شالاپ و شولوپی که از طرف حوض میومد نگاهمو میخ کرد به حوض .
دل حوض هم پر شده بود و غمش تو پاشویه سر رفته بود . ماهی گلی تو آبهای کف پاشویه بالا و پائین میپرید .
ساکو گذاشتم سر ایوون و دویدم طرفش . دهنشو باز و بسته می کرد . اما حیف که صداشو نمی شنیدم . لحظه ای بعد میون آب که پیچ و تاب خورد هرچی ته چشمهاشو نگاه کردم هیچ تشکری ندیدم . تازه فهمیدم ماهی بیچاره خودشو پرت کرده بود بیرون. ولی منکه نمی تونستم ...من باید می موندم منتظر امروز . ساک کوچیکت اومد ...خودت هم حتما یه روز برمی گشتی. آسمون خودش اون شب واسه م قسم خورد . تاحالا شنیدی آسمون قسمشو بشکنه ؟
دلم غیر از قسم آسمون به خیلی چیزای دیگه خوش بود . به گواه دلم ...به خوابی که خیلی شبها ازت می دیدم. اما اون شب وقتی سر سجاده خوابم برد یه صدائی تو دلم میگفت روزای آخره . یا من رفتنیم یا تو برگشتنی . امی دونم بالاخره وقت کدوم سفر زودتر می رسه .
این روزا دیگه پاهام نا ندارن . نمی تونم زیاد بیام تا سر کوچه و برگردم . از همین پشت پنجره هوای کوچه رو دارم تا اگه بی خبر اومدی زود اسفندو بریزم رو آتیش و بیام استقبالت . اما حوض فیروزه ایت رو همونطور مثل قدیما واسه ت نگه داشتم . هر سال میدم آبشو عوض کنن و برقش میندازم . اما نمی دونم چرا این روزا دیگه حتی حوض هم اشکاشو ازم پنهان می کنه و غمشو قورت میده . می ترسم آخرش ماهی گلیها دق مرگ بشن از ندیدنت . اونا که نمی دونن امید چیه ...
امروز صبح پیچ رادیو رو که پیچوندم سر دعای عهد دیگه دلم داشت می ترکید . دستهام خودبخود رفتن بالا . مثل پیچکی که خودرو باشه و بپیچه دور یه سپیدار عاشق و بره تا خدا ... یعنی تو می گی خدا دل من پیرزنو میشکنه ؟
...همیشه می دونستم آسمون بیخودی قسم نمی خوره . گواهشم منم ، که الان دارم زیر نم نم اشک آسمون تماشات می کنم که برگشتی و از میون قاب شیشه ای داری با لبخندت دل من پیرزنو میبری . حالا که سفر تو تموم شد نوبت سفر منه که بیام پیشت . راستی ...از خدا بپرس اون بالا کنارتو برای یه پیرزن منتظر جا هست ؟


۲۶ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۰۵ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ن. علمی نیک

به یاد 175 شهید غواص



http://tehranpress.com/images/news/88227/thumbs/88227.jpg




بهم گفتن گلتُ آب برده،دیگه تنها شدى برا همیشه
کسى که دلشو زده به دریا،به این راحتیا پیدا نمیشه

بهم گفتن گلتُ آب برده،کسى از جاىِ اون خبر نداره
دیگه باید بشینى تا یه روزى،که دریا پرپرش رو پس بیاره

حالا میگن تورو با دسته بسته،تورو زنده زنده خاک کردن
نمیدونى که مادر چى کشیدم،منو با این خبر هلاک کردن

بگو اون لحظه که پراتُ بستن،چرا مادر منو صدا نکردى
تویى که قصد برنگشتن نداشتى،تو که پشت سرتُ نگا نکردى

بگو تا داغِ تازم تازه تر شه،بهت لحظه آخر آب دادن؟
آخه مادر براىِ تو بمیره،که اینجورى تو رو عذاب دادن

برا عکسات رو پام لالایى خوندم،شباى بى کسى و بى قرارى
کى جرأت کرده دستاتُ ببنده؟بمیرم تو مگه مادر ندارى؟

بهم برخورده مادر،بغض دارم،قسم خوردم دیگه دریا نمیرم
قسم خوردم گلم مثلِ خودِ تو،منم با دستاىِ بسته بمیرم

پُره حرفم پُره دردم عزیزم،ولى آغوش من امنِ هنوزم
بذار دستاتُ وا کنم عزیزم،تو آغوشِ تو راحت تر بسوزم




http://news.irib.ir/media/k2/galleries/68848/1719798.jpg


۲۲ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۵ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ن. علمی نیک

دلم برای تو تنگ است...

دلم برای تو تنگ است

برای سیر دیدنت

برای بوئیدنت

برای چشمهایی که در ساحلش غرق شوم

دلم برای تو تنگ است

برای شانه هایی که تکیه گاه باشند

برای آغوشی که پناهگاهم باشد

برای سایه ای که ماوایم باشد

دلم برای تو تنگ است

برای آسمانی که خورشیدش تو باشی

برای دنیایی که آرامشش تو باشی

برای سال نوئی که محولش الاحوالش را تو بگویی...

دلم برای تو تنگ است...مهربان بابا.

//bayanbox.ir/view/5136330898151620615/Untitled.jpg

۲۶ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۴۲ ۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ن. علمی نیک

عطر مادر...گاه رفتن

امروز داشتم آرشیو متنهامو می خوندم.... رسیدم به خاطراتی که مادر شهید حمید دستجردی با لهجه شیرین بجنوردی تعریف کرده بود و نوشته بودم.... صدای مادر پیر هنوز توی گوشمه...


آخرین بار که می رفت دلم پر شده بود از آشوب های گاه و بیگاهی که گاه بی قرارم  می کرد و از اندرون دلم خبر به چشمهایم می برد و اشکی که ناخوداگاه سرازیر میشد بر دامن.
چند شب بود با صدایش که بیدار می شدم می فهمیدم لحن مناجاتش دیگر گونه است . بعد از نماز شب سرش را بر روی بالشم می گذاشت و آرام سرش را به سرم می مالید . دیگر نمی توانستم بیشتر خودم را به خواب بزنم . میگفتم : حمیدم! چرا اینجا مادر؟ سر جای خودت چرا نخوابیدی؟
با لحن مهربان و شوخ همیشگیش می گفت : نه ! بوی مادر چیز دیگه ایه .
و سرش را به گونه ام می چسباند می گفت: نه  بذار ببینم بوی مادر چه جوریه .
 و می خندید و همانجا می خوابید ، در کنار من .
به یاد کودکی هایش می افتادم . کودکی هائی که خیلی هم دور نبودند. موهایش را نوازش می کردم و باز ناخوداگاهی اشک و بیقراری دل و حدیث یک مادر بیتاب و دل نگران .
آن صبح آخر از خواب که بیدار شدم در تب و تاب بود . می اورد و می برد . یکجا نمی نشست . گفتم : حمیدم خسته شد ی مادر .
گفت : نه مادر . مگه روضه نداری امروز؟
راست میگفت . حواسش از خود من جمعتر بود . خودش و احمد همه کارهایم را کردند . روضه که تمام شد و میهمانها رفتند گفت : مادر یه چیز درست کن برای توی راهم . خدا بخواد عصری راهیم .
آه از نهادم بلند شد . گفتم: چرا از صبح نگفتی غذای خوب درست کنم برای  راهت ببری؟
گفت : نه مادر خسته ای . دو تا تخم مرغ هم آب پز کنی خوبه .
و همان هم شد . دو تا تخم مرغ برایش آب پز کردم  پیچیدم لای نان و گذاشت توی ساک کنار لباسهائی که با خود می برد و ...با خود می برد تمام هستیم را و دلم را و ... ولی حتی اشک هم جرات بیرون آمدن نداشت در آن لحظات آمدن و رفتن .
آب و قرآن و آیینه را که روی سرش گرفتم خم شد . قرآن را بوسید و باز هم خم شد و پیشانیم را بوسید . گفتم : مادر بری انشاالله که سالم برگردی مهندسم. 
می دانستم جوابش این خواهد بود مثل همیشه که مادر دعا کن همه رزمنده ها پیروز باشند. حتی اگر سالم بر نگردند.
ولی مگر دل مادر راضی می شد؟
خم شد و توی گوشم نجوا کرد: چی گفتی مادر؟
گفتم : هیچ.
سرش را برد پائین . شانه های لرزانم را بوسید .
گفت: گریه که نمی کنی مادر؟
چشمه اشکم خشکیده بود.
شانه دیگرم را بوسید: دعایم کن مادر.
دیگر برایم یقین شده بود که این آمدن را رفتنی نیست .
صدایم می لرزید ولی بغض می ترسید از شکسته شدن. گفتم: مادر انشاالله که پیروز باشی . هم تو هم همه رزمنده ها.
باز هم قرآن را بوسید و رفت .
قامت مردانه اش که از قاب در می گذشت بغضم شکست و اگر احمدم نبود که می توانست آرامم کند؟ .... و دل نجوا می کرد بیخ گوش خستگی هایم که اگر احمدت هم نباشد.... و بغض باز هم  می ترسید از شکستن....


۱۱ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۰۸ ۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ن. علمی نیک

سالگرد پدر مهربونم

مقاله ای که مراسم سالگرد سال 1392 نوشتم:




بنام حضرت حق و سلام بر امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف .

سلام بر موعود منتظَر . سلام بر مولای مقتدر که این روزها به میلاد مسعودش شادمانیم وبیش از همیشه چشم انتظار آمدنش.  سلام بر یاوران مهدی و پرچمداران جبهه حق و حقیقت . چرا که جنگ حق و باطل هنوز هم ادامه دارد . شاید نه در سنگر و خاکریز که در قلب و ذهن . درود بر آنهایی که رفتند و جان باختند و مرحبا بر آنان که دستمان را گرفتند تا راه شهدا را گم نکنیم . گرامی می داریم نام و یاد شهدایی را که به پا س دلاوری هایشان امروز گرد هم آمده ایم در این مکان مقدس، خانه خدا همان جایی که طلیعه های انقلاب از آنجا تابیدن گرفت . پیشانی مشرقی انقلاب را باید بوسید  که هیچ حادثه ای بهتر از انقلاب ما مرد ساز نبود . و امروز یادمان چند تن از آن شیر مردان است .

به خودم می بالم ، در کشوری زندگی می کنم سر بلند و سرافراز که سال های سال در مقابل آزمون های سخت ، انقلاب ، دفاع مقدس ، در مقابل دانش روز و هجمه های سیاسی و اقتصادی و فرهنگی دنیای کفر قد راست کرده ایم و جوانان غیور ایران ثابت کرده اند که ایرانی اند و ایرانی می مانند . نسل امروز به اثبات رسانید که فرزند خلف نسل گذشته است . ما از نسل رهبران نهضت تنباکو هستیم . پدران ما قانون کاپیتولاسیون را ملغی کردند. انقلاب مشروطه را پایه ریزی نمودند و صنعت نفت را برای ایران با ملی کردن جاودانه ساختند. ما در دامان پاک کشوری بزرگ شدیم که صدها چهره ماندگار تاریخی در آن چشم گشودند ، در هوای ان نفس کشیدند ، رشد کردند و برای بقای کشورشان هر کدام به نوعی جنگیدند و در راه اعتلای آن ، شکوهمند ، با زندگی وداع کردند . دفاع آنان دفاعی همه جانبه بود . پس از پیروزی پرشکوه انقلاب اسلامی ایران وقتی که دشمن دون پایه های حکومت خود را متزلزل و فروپاشیده می دید پیش از آغاز حمله ی نظامی به ایران، تصمیم گرفت اعتقادات ایرانیان را نشانه رود. پس در آن برهه دفاع، تنها سلاح در دست گرفتن ریختن خون ناجوانمردان نبود . باید کسی برمی خاست که ریشه های فرهنگی را در میان نوجوانان و جوانان وطن تعمیق بخشد. باید کسی از دل خود همین مردم، آشنا به آداب و رسوم خود ایشان و از متن خودشان می بود که با زبان آن ها سموم باقی مانده ی دوران منحط پهلوی را با پادزهر های فرهنگ ناب محمدی صلی الله علیه و آله و سلم خنثی سازد. درست است که همین جوانان  بودند که شعار استقلال آزادی جمهوری اسلامی سر دادند و خود با نثار جان و مال انقلاب کردند و نظام اسلامی  را بر شاهنشاهی برگزیدند. اما هر بوته ای هر قدر مستعد، بدون قیم و تربیت مناسب در راه رشد و بالندگی به راه خطا کشیده خواهد شد. پس معلمی باید که این وظیفه ی خطیر را عهده دار گردد. شهید رجبعلی علمی نیک با همین طرز تفکر و اعتقادی که داشت پس از پایان دوره دانشگاه که دوره چهار ساله را در سه سال و با معدل عالی به اتمام رسانید به خدمت سربازی فراخوانده شد . مقرر شد ایشان در مهاباد مشغول خدمت سربازی گردد . در آنجا هم دست از فعالیت فرهنگی برنداشت و با روحانیون اهل تسنن و بزرگان شهر آشنا شد. در جلسات ایشان هر گاه دعوت میشد با روی باز شرکت می جست و سعی می کرد با آنان رابطه ای محکم و حسنه برقرار نماید که همین تجربه آشنایی و دوستی با بزرگان مهاباد در آینده و در زمان عهده دار بودن فرماندهی سپاه نقده به کارش آمد. به این ترتیب توانسته بود قسمت مهم اوضاع آشفته منطقه متشکل از ترک و کرد بعد از پیروزی انقلاب اسلامی را با نشاندن درخت دوستی و وحدت و برادری آرام سازد وبخشی از اندیشه ی خود را عملی نماید.

پس از پایان دوره سربازی و باز گشت به زادگاهش نقده، فعالیت های فرهنگی ادامه یافت . او معلمی دلسوز بود که روشنگری و آگاه ساختن نوجوانان و جوانان را به هر امری مقدم می دانست . چون ایمان داشت اگر فرهنگ در عمق وجود انسان ریشه دارگردد دیگر در مسیر وزش تند بادهای روزگار آسیب نخواهد دید . پس با برگزاری جلسات  پرسش و پاسخ و همزبانی با دانش آموزانی که تربیتشان را عهده دار بود این مهم را به انجام می رسانید.

مردان شهر به خاطر دارند جلسات مهدیون را که در مساجد ومنازل بزرگان شهر برگزار میشد .

عمر خود را در جهاد و روشن گری و ارشاد عزیزان  اهالی نقده گذراند .

در ان دوران آشوب و فتنه که گروهکها و فرقه های ضاله چون قارچ های سمی خودرو از گوشه و کنار شهر سر بر آورده بودند سخنرانی های روشنگرانه اش بیدار کننده بود . بادهای مسموم بیگانه بوی بهائیت را با خود به ارمغان آورده  و در بسیاری از شهرها تبدیل  به تاولهایی چرکین شده بودند . اما دیده بیدار او و یارانش همیشه در کمین بهائی گری بود و اجازه فعالیت به آنها نمی دادند . هر چند با کمال تاسف گاهی دیده میشد که افراد با نفوذ و قدرتمند شهر راه گم کرده و در پی اشاعه این بی دینی بودند.

 چون پرستوی مهاجر پیوسته در رنج بود ، از شهری به شهری در رفت و آمد بود ، در این جهاد بزرگ نهادینه ساختن دوستی و برادری سست نشد ، و دلسردی به خود راه نداد.



مبارزه ی او با فرهنگ بیگانه در راس همه ی هدف ها قرار داشت . به حق باید این بزرگ مرد را که فردی پر تلاش و زحمت کش بود یکی از پایه گذارن اساس وحدت و آرامش در منطقه نامید.  در اطاعت از مقام معظم رهبری تا پای جان ایستاد زیرا در روزگاری که کفر ریشه دوانیده و غم خیمه زده  و اندوه قد برافراشته و کفر قامت راست کرده بود  و ولایت به دام کشیده شده و دین به کام خصم وا مانده بود نفوس جهاد گرانه ی این بزرگ مرد تاریخ نقده بود که نسیم روح بخشش در آن دیار، طنین انداز گشت . زیرا آن همه مظلومیت مسلمانان و بغض های مانده در سینه ها را ، لمس کرده بود . با بزرگان اهل تسنن و شیعه ارتباط تنگاتنگ داشت  و در طول تمام خدماتش، با حضرت امام خمینی به عنوان رهبر و فرمانده کل قوا دیدار داشت و دستورات را مستقیما و بدون واسطه از ایشان می گرفت وهیچ کاری را سر خود انجام نمیداد. این بود که تا این حد در اجرای فرامین شرعی موفق بود . ایشان از افراد بی نظیر آذربایجان غربی بودند . از جهت رشد علمی و دینی واخلاقی از جوانان شهیر و نامی آذربایجان بود  و مورد تجلیل قرار می گرفت . او حوزه ها ی علمیه ی متعددی دیده بود  و در حوزه ی علمیه ی قم درس خوانده بود . در دانشگاه تهران  تحصیل کرده و با کوله باری از علم و تجربه و دانش به نقده بازگشته بود تا به همشهری های خود خدمت کند . مکرر می گفت سعی کنید قدر این نعمت عظیم پیروزی اسلام را که نصیب ما و کشورمان شده بدانید.

    درست است که زنده ماندن هر انقلابی و ریشه دار شدن هر نهضتی خون میخواهد، ولی تنها کسانی میتوانند بی محابا سلاح در دست گیرند و به مصاف خطر بروند که فرهنگ  اصیل عاشورایی در عمق وجودشان ریشه دار شده باشد و گرنه فاصله ی حسینی شدن و یزیدی بودن تنها به اندازه ی دو حرف حر است. تاریخ با ما حرف میزند. تاریخ تمام گذشته ها را فریاد میکشد تا عبرتمان گردد و تجربه ها را دوباره نیازماییم، که خطاست. تاریخ میگوید لشکر ابن سعد تنها مردان بی دین و ایمان نبودند، در آن لشکر که از آن به عنوان لشکر کفر یاد میکنیم، و به حق نامردمانی سنگدل و بی بصیرت بودند، حتی کسانی هم بودند که روزی در محضر پیامبر اسلام حضور داشتند، سخنان ایشان را شنیده بودند، خطبه های حضرت علی علیه السلام به گوششان آشنا بود. اما چرا جانب حق را رها کرده و به سوی باطل شتافتند؟ آنان که حتی اگر از ایشان سوال میشد در امور دینی حسین علیه السلام برتر است یا یزید پاسخشان حسین علیه السلام بود . پس چرا وقتی پای زر و زیور و مال و مقام به میان آمد و به قول امروزی ها حرف از معیشت بود حسین علیه السلام را رها کردند و تا ابد مهر بد نامی و کوفی گری بر پیشانیشان حک شد؟ این ها همه نشان از بی بصیرتیست و نداشتن تربیت و قرهنگ اصیل دینی. پس اگر سلاح در دست باشد و بصیرت در دل نباشد آن سلاح تنها راهیست به سوی اتش دوزخ و سی و سه سال پیش این فرمانده جوان سپاه پاسداران نقده که حامی پر و پا قرص ولایت و امامت بود چه زیبا این مفهوم را دریافت و در تربیت دینی و عمق بخشیدن بصیرت و فرهنگ اسلام در دل جوانان منطقه همت گماشت و  حتی پاسخ دشمنش را نیز با گلوله نداد . چرا که معتقد بود زمانه ، زمانه تربیت دینی است و فرهنگی که با زبان ملایم و حجت تبدیل به اعتقادات مردم شود هیچگاه فراموش شدنی نیست . در جریان پاکسازی منطقه از شر اشرار کموله و دموکرات  با فرمان حضرت امام خمینی روستا به روستا در روستاهای کرد و ترک سفر می کرد وبا ایراد سخنرانی و جلسات پرسش و پاسخ آنان را توجیه کرده تا جائی که خود با میل و رغبت و بدون اعمال فشار به سمتش آمده و اسلحه های خود را که از زمان انقلاب داشتند تحویل می دادند . چون متوجه شده بودن که امنیت منطقه را باید به دست جان برکفان سپاهی و قانون سپرد .

پس از ماموریت های متعدد پاکسازی که  ایشان و همراهانشان کسب تجارب بسیار نموده و خبره تر و ماهر تر شده بودند برای پاکسازی در جاده اشنویه و روستاهای آن منطقه اقدام کردند. در حالی که این بار نفرات دوره دیده نیز نیروی سپاه نقده را یاری می کرد و با نفر بر و مین یاب راه و جاده را از خطرات انفجار تخلیه ساخته و پیش رفتند در عین حالی که به یک مورد انفجار هم بر خورد نکردند . توقف در اولین آبادی و ایجاد دوستی و برادری مابین کرد و ترک ، دومین روستا و توقف و تحویل گرفتن تسلیحات جنگی باقیمانده میان مردم . همه چیز خوب بود و موفقیت آمیز. برادران سپاه نقده هم برای اطلاع از احوالات نیروی در حال عملیات همچنین برای رساندن مایحتاج به گروه، با ایشان ارتباط داشته و در ضمن تسلیحات را تحویل گرفته به مقر سپاه منتقل می نمودند . و این اخبار موفقیت آمیز از پاکسازی در آن اوضاع نابسامان و آشفته نقده قوت قلبی برای اهالی بود . یکی از نزدیکانشان در پاسخ به نگرانی ما اینگونه گفتند که شما فکر می کنید ایشان برای جنگ و خونریزی رفته اند؟ نخیر ! باید ببینید که فرمانده سپاه پاچه های لباس خود را تا زانو بالا زده ، بیل بدست گرفته و همراه با کردهای محلی مشغول آبیاری زمین های کشاورزی است . آری ! کجا چنین فرماندهی دیده شده که با اینهمه اخلاق و تا این حد مسالمت آمیز با طرف مقابل پیش رود ؟ ؟ سفارشش به هم رزمان دوری از خشونت و خونریزی بی مورد بود . در برابرزنان و کودکان بی دفاع خود را مسئول می دانست و در مقابل بیعدالتی و ظلم به مردم بی دفاع ، از هر کس که  سر می زد خاموش نمی ماند .

هر روز موفقیتشان بیشتر از قبل تمامی اهالی را که در روند کارشان بودند وادار به تحسین می کرد که این قضیه نشات گرفته از پیشینه فرهنگی ایشان ، ارتباط با بزرگان مهاباد و منطقه و سابقه  دوستی و اطمینان خاطری بود که آنها به شهید داشتند  .

اخرین روز عملیات بود اینبار خبر رسید که خود ایشان باید برای گزارش عملکرد به مرکز برگردند . و این در اوضاع خطرناک منطقه دستوی عجیب بود اما از آنجایی که ایشان همیشه مطیع اوامر بودند به همرا ه گروه اعزامی قصد بازگشت نمودند و پس از تحویل گزارش چند روزه عملیات و توقف بسیار کوتاه عزم سفر کردند تا عملیات را به نحو احسن به پایان رسانند.

خودرو حامل ایشان  و پنج تن از یاران دلیرشان از جلو و مینی بوسی حامل افراد دیگر سپاه از پشت سر عازم منطقه بودند. هنوز خیلی از شهر دور نشده بودند . سه راه نلیوان بود. که انفجاری جانگداز وسیله پرواز چند تن از یاران امام زمان شد . خودرو ایشان در مقابل چشمان بهت زده یارانشان متلاشی شد و بال پروازی گردید برای آنان که شهادت آرزویشان بود.

در حاشیه ی سرخ تاریخ در گوشه ای بنام ایران مردانی رفتند که شاید در هرکجای تاریخ غیر از این گوشه ی سرخ اگر بودند، هرکدامشان اسطوره ی هزار داستان از هزار و یک شب روزگار میشدند. من در این شهر به شدت آشنا با دلی به غایت کوچک کجا میتوانم غربت تو را و دل دریایی ات را بفهمم. شرمنده ام که واژه های حقیرم نمیتواند به تفسیر بکشد تمام واقعیت را. ای کاش دمی نگاهت در نگاهم گره میخورد و بی واژه میگفتم و اسطوره های واقعیمان را فریاد میزدم. شرمنده ام از این بی شاعرانگی هایی که در الفاظ روزگار موج میزند. شرمنده ام از روزگاری که در آن یادها در خاطرات میمیرند. شرمنده ام از چشم هایی که بیداری را تنها در باز بودن پلک هایی خواب آلود می بینند و شرمنده ام که گاهی الفاظ، ساحل قلب مهربانت را که غزل های آزادی و عزت در آن جای میگیرند در مد غرورشان غرقه میکنند. همین الفاظی که امروز ورد زبان بالا نشینان است: مدرنیسم، حقوق بشر، سازمان ملل، چپی و راستی، جمهوری خواه و دموکرات و چه و چه.... راستی خدا کند من و تو یکدیگر را در این آشفته بازار گم نکنیم. خدا کند من و تو هیچ گاه در غرور واژه ها غرق نشویم. خدا کند من هیچ گاه بی شاعرانگی را نفهمم و در کشاکش چپ و راست در میانه ی حیرانی ها هاج  و واج تو را فراموش نکنم. بگذار ساحل هایمان را غرقه سازند. ساحل بهانه است. رفتن رسیدن است. اگر من به یاد تو بیدار باشم و در خلسه ی اغوا کننده ی دنیا خمیازه نکشم دیگر برایم مهم نخواهد بود که حقیقت دنیای مرا به دیوانگی های خود میفروشند. اگر امروز با اهداف تو همراه شوم دیگر ملالی نیست اگر جهان غرب بر من بتازد. اگر مقصدم را گم نکنم و نشانی را از خود تو بخواهم خنده ام میگیرد اگر تمام نماد های نیویورک و بریتانیا خیال خام هجمه به اعتقاداتم را در سر بپرورانند. باید یادم نرود که قرارمان اینجا نبود. قرارمان این بود که تاریخ فردا را جور دیگری رقم بزنیم. نه در حاشیه، که در متن. چرا که یاوران مهدی باید در متن حادثه باشند. در متن انتظار .

نجوا میکنیم با او که روزی خواهد امد: زمین، تشنه ی بارانِ عدالت توست.

 لَیَْت شِعْری اَیْنَ اَسْتَقَرَّتْ بِکَ النَّوی 

کاش می دانستم کجا منزلگاه تو شده؟ پشت دیوار بقیع؟ پشت دیوار کعبه؟ بر فراز «جبل الرحمه»؟ بلندای کوه نور؟ کاش می دانستم در کدام قسمت از زمین، خانه ات بنا شده؟! پشتِ کدام آفتاب؟ زیر سایبان کدام کسا؟

آیا صبح نزدیک نیست ؟ اَلَیْسَ الصُّبحُ بِقَرِیبٍ


 

۰۴ تیر ۹۳ ، ۲۲:۱۹ ۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ن. علمی نیک

روز پدر....همیشه با من هستی

تقدیم به تو.... که همیشه با من هستی



//bayanbox.ir/id/8645409534258269191?view


گفتی که دیگر نخواهی آمد
و فرشتگان صف کشیدند به تماشا
باران بوسه بر قدمت از آسمان نازل شد
و تو باز گفتی...دیگر نخواهی آمد.
و چشمانی منتظر و نگران بر در ماند
آنگاه که تو صف در صف ملائک
به پرواز می اندیشیدی



***********


//bayanbox.ir/id/6864979625149084122?view


امروز قلب مادر من *چون هر شب جمعه گرفته
یک دسته زیبای لاله * در دست های خود گرفته
با دست دیگر دست من را * با مهربانی می فشارد
تا غنچه زیبای لبخند* در چشم های من بکارد
در کیف مادر هست قران * یک بسته هم نقل و نبات است
یک جعبه هم خرما که مادر* می گوید این احسان ثواب است
حالا کمی نزدیک گشتیم * راه زیادی هم نمانده
مادر به من می گوید اینجا*نگذار ذکری را نخوانده
از دور عطر خوب مریم *همراه عطر یاس جاریست
در صحن گلزار شهیدان* یک دشت پر احساس جاریست
آغوش خود را می کنم باز * تا نزد بابا می دوم من
آن گوشه پیش سنگ قبرش *آهسته زانو می زنم من
با او هزاران حرف دارم * اما اگر اشکم گذارد
اینجا میان قاب عکسش *بابا به لب لبخند دارد


( شرح عکس ها : عکس اول آقا جون خوشگل و خوشتیپم.

عکس دوم : نمایی از گلزار شهدای نقده )

۲۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۰:۲۷ ۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
ن. علمی نیک

ساحل آرامش

من غزل غزل پر از توام

پدر!

تا به ساحل زلال چشم های تو چقدر فاصله ست؟




۰۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۲:۵۹ ۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ن. علمی نیک

افطار در سنگر

خدا می‌داند با وجود اینکه بعضی از بچه‌ها هنوز افطار نکرده بودند و تنها از آبی که در قمقمه داشتند خورده بودند ولی جعبه خرما به دست هر کس می‌رسید می‌گفت سیرم، و به نفر بعدی خود می‌داد و آخرین نفر جعبه خرما را دست نخورده به معاون فرمانده داد.
{قسمتی از خاطرات جانباز محمد علی قنبری}
۲۶ تیر ۹۲ ، ۲۲:۰۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ن. علمی نیک

مردان بی ادعا...




داشـت محـوطـه رو آب و جـارو می کـرد.

به زحمـت جـارو رو ازش گـرفتـم.

نـاراحـت شـد و گـفت :

بـذار خـودم جـارو کـنم ، ایـنجوری بـدی های درونـم هـم جـارو مـیشن

کـار هـر روز صبـحش بـود ،

کـار هـر روز یه فـرمـانـده لـشگر ...


  شهـیـد حــــاج هـمـت

۲۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۹:۴۵ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ن. علمی نیک