در مسیر آسمان

خونه ی حرفای من

۸۸ مطلب با موضوع «روزانه های من» ثبت شده است

قاصد سلدوز

بعد از مدتها بازم یه پست جدید. دلم واسه وبلاگم تنگیده بودا! چه کنیم فرصت تنگ است و . . .

این پست قاصد سلدوزه . دختر عمه عزیزم . یه شاعر دوست داشتنی قرار شده شعراشو برام بذاره و منم تو وبلاگم منتشرش کنم.

من از خوندن اشعار قشنگش لذت می برم . امیدوارم شما هم دوست داشته باشید .


درحسرت معصومیت دوران کودکی؛

بیرگؤن اوشاغیدوخ محبت آراسیندا            سیندخ بؤیؤگ اؤلدوق اؤرکلر یاراسیندا

غم لر کی چؤخالدی سنین عشقین آزالدی       قالانمیش آرزولاردان بوتون سینه تارالدی

     شردن اؤدا دؤشدؤخ،آیاقلار،دالی قالدی            سن وردیغین عشقین ءاله اؤندا تالاندی

       عمرؤم چؤخالینجاایمان بؤشاقالدی               بیرتک جه دین اؤلسا اؤدا شیطانا قالدی

۱۷ تیر ۹۲ ، ۲۱:۴۸ ۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ن. علمی نیک

آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند.


امام خامنه ای عزیزمان فرمودند:
 اخیراً شنیدم که از شوراى امنیّت ملّى آمریکا کسى گفته که ما این انتخابات ایران را قبول نداریم. خب به درک که قبول ندارید!
 اگر قرار بود ملّت ایران منتظر بماند که شما چه چیزى را قبول دارید
و چه چیزى را میل دارید، آن‌طور عمل بکند، که کلاهش پسِ معرکه بود.
ملّت ایران نگاه میکند ببیند خودش چه چیزى را احتیاج دارد و مصلحت او در چیست،
آن را دنبال خواهد کرد.    ۱۳۹۲/۳/۲۴

****************

۲۶ خرداد ۹۲ ، ۱۳:۵۹ ۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ن. علمی نیک

پدر خوبم ، روزت مبارک




( سردار شهید رجب علی علمی نیک )



همیشه به تو فکر می کنم . فکر نه...تو در اندیشه من جری هستی . زلال و شفاف ... یاد تو در ذهنم موج می زند. آنجا میان قاب عکست نشسته ای و به من نگاه می کنی . منی که اینجا روبه رویت نشسته ام و با تو حرف می زنم . و تو آرام حرفهایم را گوش می دهی ومن می دانم که می شنوی چون همیشه  جوابم را می دهی . این طرف منم در زنجیر تعلقات پست دنیا گرفتار و آن سو تویی، در آسمان ها رها و آزاد. این طرف منم لبریز از اندوه ماندن، و آنطرف تویی در اوج قله ی رفتن و رسیدن . خوشا به حالت پدر...
  گاهی از خودم سوال می کنم که در جستجوی چه بودی که رفتی و نماندی؟ حالا که مادر شده ام این سوال برایم سخت تر است . دل کندن از خانواده و عزیزان . شاید برای کسی که از دور نگاه می کند پاسخش خیلی هم سخت نباشد ولی برای من سخت است . می دانم برای چه و برای که رفتی هر چه بود دلت رابرد ، رفتی و نماندی ...

نماز عشق دو رکعت است: رکعت اول، ترک تن و رکعت دوم، رهایی روح، و این یعنی شهادت، و تو این دو رکعت را چه زیبا ادا کردی  .

کیست که تو را بشناسد و   از تو نگوید ؟ کیست که تو را بشناسد به دامنت نیاویزد. آنقدر از مهربانیت به یاد دارم و از تو گفته اند که انگار هنوز هم همینجا کنارم هستی و با خودت و نه با عکست سخن می گویم . آنقدر از شجاعتت گفته اند و شنیده ام که اگر مانده بودی تعجب می کردم . آنقدر از حماسه ای که ساختی می دانم که به تو افتخار می کنم .

اما می ترسم ... روزی که از من سوال شود چقدر به هدفت نزدیک شدیم ؟ روزی که از من سوال شود برای زنده نگه داشتن یادت تنها نامت را بر زبن آوردم یا آرمانهایت را زنده نگه داشتم ... می ترسم ... از روی که تو را در میان قاب عکس خاطرات و قاب های آبی سر در کوچه ها و حخیابان های شهرم زندانی کنم ... از روزی می ترسم که... می ترسم...

کمکم کن...کمم کن تا یادت همیشه در روانم جاری و زنده بماند نه در یاد من که در اندیشه جامعه ام . زنده بمانی که تو همیشه زنده ای...

.











۰۲ خرداد ۹۲ ، ۲۱:۴۳ ۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ن. علمی نیک

شهری که خدا آزادش کرد

دوره راهنمائی مدرسه شاهد یه همکلاسی داشتینم یادش بخیر اسمش مژده بود . اهل خرمشهر. یه دختر شاد و خونگرم . پدرش اسیر بود سال ها بود که ندیده بودش. تو همون گیر و دار سقوط خرمشهر که مجبور به ترک شهرشون شده بودن پدرش جا مونده بود. برای دفاع . هر وقت از پدرش حرف می زد اشک توی چشمش حلقه می زد . هر سال ، سالروز آزادی خرمشهر که میشد انگار حرفهاش برای گفتن بیشتر می شد . دورش جمع می شدیم و از شب آخری که خرمشهرو ترک می کردن حرف می زد. اون و مادر باردارش و خواهری که شبانه تو بیابون اطراف شهر به دنیا اومده بود و اسمشو گذاشته بودن انتظار...انتظار فتح...انتظار برگشت پدر و انتظار برگشتن به خرمشهر.

می گفت دو شب تو یه خرابه بیرون شهر موندیم به امید اینکه پدرم بیاد و خبر بده برگردین شهرمون آزاد شد . ولی این خبر نرسید . و مجبور شدن پای پیاده با یه نوزاد دو روزه راه بیافتن و از شهرشون دل بکنن...

تو کلاس دو سه تا خرمشهری دیگه هم داشتیم ولی مژده یه حس دیگه داشت . نمی دونم 1 شاید اونا هم همون حسو داشتن ولی به زبون نمی آوردن.

برامون این سرودو که می خوند دیگه گریه اش در می ومد.  از ته دل می خوند. از ته دل امید داشت یه روز برگرده به شهرش .

ای شهرخرمشهر ای خاک گوهر خیز                   ای سینه ی پر آذرت از غصه لبریز

خاکت ببوسم خاک تو بوسیدنی شد                  گلهای خرمشهر من بوئیدنی شد

ای قله ی ایثار و محراب عبادت                     آه ای مقاوم شهر ای شهر شهادت

آوای شط بشنو که شعر فتح خواند                  نخلت سوزد بر جا رشید ماند

رزم آورانت قصها آغاز کردند                      تا دفتر دل بر جماران باز کردند

خورشید از خون سر زند بر خون نشیند           تا شام بر فرجام دشمن ببیند

سوی تو مرغان مهاجر باز آیند                     بر آشیان سبز در پرواز آیند

 

بهش گفتم حالا که شهرتون آزاد شده چرا بر نمی گردین؟ 

گفت : آزاد شده ولی آباد نشده .

راست می گفت . خراب کردن خیلی راحته و در عرض یه لحظه اتفاق می افته ولی ساختن و آباد کردن...هیهات....

پدرش بعد از چند سال آزاد شد  و برگشتو خیلی خوشحال بود. رفتیم دیدن پدرش . یه پیرمرد موسفید که انگار فقط منتظر دیدن خانواده و انتظارش بود. چون بعد از سه چهار ماه خبر شهادتشو شنیدیم.

حالا هر وقت اسم خرمشهر میاد یاد دوستم می افتم و پدرش و مقاومتشون.



 

۰۲ خرداد ۹۲ ، ۲۱:۱۶ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ن. علمی نیک

خاطره های به یاد ماندنی

فردا امتحان دارم و از بس که استرس دارم جای اینکه برم بشینم باز هم بخونم نشستم اینجا و دارم عکس تماشا می کنم.

اینم یکی از عوارض استرسه!!!

هر کی این پستو می خونه دعا کنه که این ترم هم به خیر بگذره!!!!!!!( یک معلم درس نخون)

اینم چنتا عکس هدیه به شما:


بهار به نیمه رسیده اون هم توی یک چشم به هم زدن ! همین چنتا فردای دیگه ست که سر بلند کنیم و بگیم یه نوروز دیگه مبارک. مثل برق و باد می گذرن این روزها وحتی لحظه ای صبر نمی کنند. خدا کنه پر بار و پر ثمر باشیم تو لحظه های فراری!!!

این عکس ها مربوط به روزهای عید هستن.




بهار تو گلبرگ زیبای گل های وحشی.





 توشکوفه های بهاری




 

ریزترین گل ها هم عطر وبوی بهارو دارن






مثل بهار مهربون باشیم و مثل درخت پر ثمر. ببینید! سر شاخه این درختو بریدن تا شاخه های نورس تازه قوی تر و پر بار تر بشن. این اشک تاکه که از سر شاخه تازه بریده بیرون زده.





کوچه باغ های زیبای روستا یادش بخیر. انگار بهشتی بر روی زمینه






یادش بخیر روزهای شاد کودکی . روزهایی که از دنیا هیچ نمی فهمیدیم و از گذر روزگار....








۲۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۶:۲۴ ۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ن. علمی نیک

رنگ خدا

تازگی ها وقتی نفس می کشم یاد سعدی می افتم و وقتی یاد سعدی می افتم یاد منت خدای را عز وجل و وقتی یاد دو نعمت می افتم و نفس را توی ریه هایم فرو می برم ناگهان عطر خدا در وجودم می پیچد و وقتی می خواهم این عطر را در وجودم نگهدارم باز هم یاد سعدی می افتم و یاد نعمت بعدی و مجبور می شوم باز هم منت خدای را بگویم عز وجل و باز هم عطر خدا که در زندگیم می پیچد.

نمیدانم شاید تازگی ها یک کم حالم خوب نباشد.

خدا را شکر که عالم من فقط دو بخش است ولا غیر!!!

۰۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۹:۳۲ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ن. علمی نیک

اِنَّ اللهَ فِی قُلُوبِ المُنکَسرَه

دلم تنگ است

دل آیینه ی اشک است

امشب حال باران دارد و اما نمی بارد 

بزن سنگی ترک بردارد این زنگار بسته دل

خداوندا تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری

خودت بشکن دلم را و سرای باقیش کن




۳۰ فروردين ۹۲ ، ۱۸:۵۳ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ن. علمی نیک

سال نو مبارک

یک سال دیگر هم گذشت ...شاید بی انکه بدانم چگونه! خدایا چند قدم توانستم به تو نزدیک تر شوم؟ نکند پاسخت این است که ای بنده من از من دور شدی و نفهمیدی ... خدایا چشمهایم را رو به آبی آسمان بزرگیت باز کن و نو کن مرا. تازه کن روحم را ...بگذار همراه با کوچ پرستوهای مهاجر من هم به سوی بهار بندگیت پرواز کنم. مهربانم ... سالی که پیش روست برایم سال بندگی و بهار معرفت قرار ده...

نمیدانمچرا هر گاه می خواهم دستهایم را به سوی آسمانت بلند کنم و نوری را که می اندیشم توئی نظاره کنم پرده ای از اشک چشمانتم را می پوشاند. با خودم می گویم نکند نشانه خوبیست. نکند این یعنی من هنوز میتوانم...نکند این یعنی هنوز هم امیدی به نجاتم هست. شاید هنوز هم دیوار دلم شکستنیست. میخواهم بشکنم در خود... می خواهم فرو بیافتم شاید در این شکستن تو را بیابم.

خدایا ...گم شده ام .... بگذار پیدا شوم...

ما از خدای گم شده ایم او به جستجوست...


۲۹ اسفند ۹۱ ، ۱۷:۱۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ن. علمی نیک

یک روز جمعه سر زده، آقا، بیا ببین...

تهران...هوای سُربی آذر... ولیِّ عصر
دور از نشاط صبح و کبوتر... ولیِّ عصر

سرسام بنزها و صدای نوارها
شب‌های بی‌چراغ و مکدّر ولیِّ عصر

خاموش در بنفش مِه و آسمان‌خراش
در برزخی سیاهْ شناور، ولیِّ عصر

پنهان در ازدحام کلاغان بی‌اثر
زیر چنارهای تناور، ولیِّ عصر

خالی از اتفاقِ رسیدن، تمام روز
تاریک و سرد و دلهره‌آور، ولیِّ عصر

با لنزهای آینه ای پرسه می‌زنند
ارواح نیمه‌جان زنان در ولیِّ عصر

مانند یک جذامی از خود بریده است
در های و هوی آهن و مرمر، ولیِّ عصر


یک روز جمعه سر زده، آقا، بیا ببین
تو نیستی چه می‌گذرد در ولیِّ عصر؟




مریم سقلاطونی


۲۳ اسفند ۹۱ ، ۱۷:۴۶ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ن. علمی نیک

شهید خرازی








  همان یک دست ...

  کفایت میکرد برای هجوم دعاهای عاشقانه ات ...

افسوس که من با همین دو دست ِسالم ،

باز دعاهایم از لای قنوتم می ریزد روی زمین ...



به مناسبت سالروز شهادت حاج حسین خرازی
۰۹ اسفند ۹۱ ، ۱۹:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ن. علمی نیک