دوره راهنمائی مدرسه شاهد یه همکلاسی داشتینم یادش بخیر اسمش مژده بود . اهل خرمشهر. یه دختر شاد و خونگرم . پدرش اسیر بود سال ها بود که ندیده بودش. تو همون گیر و دار سقوط خرمشهر که مجبور به ترک شهرشون شده بودن پدرش جا مونده بود. برای دفاع . هر وقت از پدرش حرف می زد اشک توی چشمش حلقه می زد . هر سال ، سالروز آزادی خرمشهر که میشد انگار حرفهاش برای گفتن بیشتر می شد . دورش جمع می شدیم و از شب آخری که خرمشهرو ترک می کردن حرف می زد. اون و مادر باردارش و خواهری که شبانه تو بیابون اطراف شهر به دنیا اومده بود و اسمشو گذاشته بودن انتظار...انتظار فتح...انتظار برگشت پدر و انتظار برگشتن به خرمشهر.
می گفت دو شب تو یه خرابه بیرون شهر موندیم به امید اینکه پدرم بیاد و خبر بده برگردین شهرمون آزاد شد . ولی این خبر نرسید . و مجبور شدن پای پیاده با یه نوزاد دو روزه راه بیافتن و از شهرشون دل بکنن...
تو کلاس دو سه تا خرمشهری دیگه هم داشتیم ولی مژده یه حس دیگه داشت . نمی دونم 1 شاید اونا هم همون حسو داشتن ولی به زبون نمی آوردن.
برامون این سرودو که می خوند دیگه گریه اش در می ومد. از ته دل می خوند. از ته دل امید داشت یه روز برگرده به شهرش .
ای شهرخرمشهر ای خاک گوهر خیز ای سینه ی پر آذرت از غصه لبریز
خاکت ببوسم خاک تو بوسیدنی شد گلهای خرمشهر من بوئیدنی شد
ای قله ی ایثار و محراب عبادت آه ای مقاوم شهر ای شهر شهادت
آوای شط بشنو که شعر فتح خواند نخلت سوزد بر جا رشید ماند
رزم آورانت قصها آغاز کردند تا دفتر دل بر جماران باز کردند
خورشید از خون سر زند بر خون نشیند تا شام بر فرجام دشمن ببیند
سوی تو مرغان مهاجر باز آیند بر آشیان سبز در پرواز آیند
بهش گفتم حالا که شهرتون آزاد شده چرا بر نمی گردین؟
گفت : آزاد شده ولی آباد نشده .
راست می گفت . خراب کردن خیلی راحته و در عرض یه لحظه اتفاق می افته ولی ساختن و آباد کردن...هیهات....
پدرش بعد از چند سال آزاد شد و برگشتو خیلی خوشحال بود. رفتیم دیدن پدرش . یه پیرمرد موسفید که انگار فقط منتظر دیدن خانواده و انتظارش بود. چون بعد از سه چهار ماه خبر شهادتشو شنیدیم.
حالا هر وقت اسم خرمشهر میاد یاد دوستم می افتم و پدرش و مقاومتشون.