در مسیر آسمان

خونه ی حرفای من

۸۸ مطلب با موضوع «روزانه های من» ثبت شده است

اگر آه تو از جنس نیاز است....

آهنگران چه قشنگ میخوند اگر آه تو از جنس نیاز است در باغ شهادت باز, باز است....
حالا من یه چیزی میگم قول بدین بهم نخندید.

نخندید ما دلمون یه جایی بدجوری ترک خورده یوقت میشکنه...

کی ترک خورده؟ یک راست میرم سر اصل مطلب... همون روزی که تابوت پدرو آوردن تو حیاط خونه... همون خونه ای که آجرهاشو با دست خودش رو هم گذاشته بود... همون خونه ای که نقشه شو با دختراش با یه تیکه چوب رو زمین خاکی کشیده بود... آره ... همون روز دلم ترک خورد که قدم حتی به زانوی پاسدارایی که تابوت پدرو روی زمین گذاشتند نمیرسید ولی شدم فرزند شهید... همون موقعی ترک خورد که از پدر خوش قد و قامتم یه پیکر خونین و در هم تنیده آوردن...

دلم یه جای دیگه هم ترک خورد... همونجا که پیکر خونین و سوخته حاج قاسمی رو دیدم که سالها بود شده بود پدر معنوی هم بچه شهیدا ... همون حاج قاسمی که لبخند از روی لبش نمی افتاد....


آره دل من ترک خورد....همون روزی که مادرم مسیر بین خونه و گلزار شهدا رو اشک ریخت و آرام مویید و ناله کرد.... چرا که پدر وصیت کرده بود مبادا با صدای بلند گریه کنید... راستی یه جای دیگه هم دلم ترک خورد... همونجا که همسر حاج قاسم.... آه... شهید حاج قاسم... چه کنم هنوز روی زبانم نمیچرخه این ترکیب غریب.... آره همونجا که همسر شهید حاج قاسم بغضش رو به سختی فرو خورد و با آرامش به پیام تسلیت رهبرم گوش داد.... من میدونم اونجا همسر شهید حاج قاسم داشت از درون, سیل اشک می‌ بارید ولی با صدا گریه نمیکرد... مبادا دشمن بشنوه....

آره دل من همونجایی ترک خورد که از پدر چیزی نمانده بود تا غسلش بدن... آره داشتم میگفتم... یه چیزی میگم آروم میگم فقط بهم نخندید... یهو دیدی دلم شکست و گریه کردم... میدونید که عرش خدا با چی میلرزه؟؟؟ میگم حالا که در باغ شهادت باز شده نمیشه ما رو سیاهارو هم یه جوری از اون گوشه کنارا قایمکی یواشکی ردمون کنن بریم تو؟؟؟؟

۲۲ دی ۹۸ ، ۲۳:۰۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ن. علمی نیک

مهمانی در کلاس ما

گزارشی از حضور جناب آقای دکتر سعید صفایی موحد در کلاس درس برنامه ریزی آموزشی. نوشته نفیسه علمی نیک دانشجوی دکتری تخصصی مدیریت آموزشی.


     راز ماندگاری یک کلاس شاید روش تدریس استادش باشد. شاید هم منابعی که معرفی می کند. این هفته در کلاس مهمانی داشتیم . و این میتواند راز ماندگاری کلاس دکتر بختیاری باشد. که در ذهن ماناست و در عمل، پویا. کلاسی که هر هفته حرف جدیدی برای گفتن دارد و حرف این هفته معرفی استادی ارجمند و صاحب نظر در علم مدیریت آموزشی بود: دکتر سعید صفایی موحد. در نگاه اول استادی جوان با اندوخته ای فراوان . با کمی تامل و جستجو در فضای مجازی نگاه ها دقیقتر می شود و جستجوها عمیقتر. دکتر صفایی موحد متولد 1356 دکتری مطالعات برنامه درسی،  مدرس دانشگاه و مشاور آموزش در صنعت نفت. این، تنها معرفی است اجمالی از پروفایل استاد در وبلاگ شخصیشان. اما نتیجه جستجوها بسیار بیشتر است: تالیف پنج کتاب ارزشمند و ترجمه پنج کتاب از آثار بزرگان دانش مدیریت و همچنین تالیف چند ده مقاله تخصصی ملی و بین المللی از افتخارات ایشان است. براستی برای من افتخاری بود که بتوانم ساعاتی از محضرشان استفاده نمایم.

     یکی از علاقه مندی های استاد صفایی موحد یادگیری الکترونیکی ست. ایشان کتاب یادگیری الکترونیکی دکتر سام نایدو رئیس انجمن آموزش های مجازی استرالیا و از چهره های مشهور یادگیری الکترونیکی دنیا را سال ها قبل وقتی که دانشجو بودند  با کسب اجازه از خودشان به فارسی برگردانده و چاپ کرده اند.

ساعاتی هم که میمان کلاس ما در دانشگاه بودند ابتدا نکاتی جالب توجه از سفرهایشان به کشورهای دیگر و تجربیاتی که در این سفرها از بررسی تطبیقی آموزش و یادگیری در کشورهای مختلف داشته اند بازگو نمودند و سپس به معرفی اجمالی دو نرم افزار آموزش مجازی پرداختند. نرم افزارهای کاهوت و ادمودو. آنچه در ادامه این نوشتار می آید بخشی از این معرفیست.

Kahoot        برندیست که توانسته در زمینه گیمیفیکیشن فعالیت های مفیدی داشته باشد. kahoot یک سیستم پرسش و پاسخ اصلی دارد در این سیستم معلم در پنل خود یک سری سوال طرح می کند. برای سوالات عکس های مرتبط و پاسخ های صحیح هر سوال را مشخص می کند. سپس نوع دسترسی به سوالات را مشخص می کند برای مثال دکتر صفایی موحد من به عنوان معلم چند سوال دررابطه با فن آوری های تدریس مطرح نمودند. نوع دسترسی به سوالات را عمومی قرار داده، سپس زمان لازم برای حل هر سوال را مشخص کردند. مثلا هر سوال 30 ثانیه زمان لازم دارد بعد از این اتفاق کدی را که وبسایت در اختیارشان قرار داده به دانشجویان . دانشجویان این کد را در اپلیکیشن اصلی وارد کرده و به این ترتیب وارد بازی شدند. یکی از جذاب ترین امکانات این سیستم این است که میزان سرعت شما را هم حساب می کند یعنی اگر شما 3 سوال برای جواب دادن داشته باشید و هر سوال 10 امتیاز داشته باشد کسی که هر سوال را در ثانیه اول جواب می دهد امتیاز بالاتری نسبت به کسانی که در ثانیه 5 ام به سوال ها جواب می دهند کسب خواهد کرد همچنین افراد می توانند در رقابت های عمومی شرکت کنند.

     نرم افزار بعدی Edmodo بود. «ادمودو» خود را به این شکل توصیف می کند: ” شبکه اجتماعی آموزشی امن برای معلمان و دانش آموزان”. این دو گروه یعنی معلم و دانش آموز از همان ابتدای ورود به این شبکه اجتماعی از هم متمایز می شوند چرا که در ابتدا باید یکی از دو گزینه: “من دانش آموز هستم” یا ” من معلم هستم” را انتخاب کنید.

اگر شما یک معلم باشید، از اینکه این توانایی را دارید که به راحتی برای دانش آموزان خود تکالیف را ارسال کرده و دیگر نیازی به تکثیر معمول و دوره ای تکالیف ندارید خوشحال خواهید شد. فقط کافیست عنوان ، توضیحات و صورت سوالات ،  و تاریخ تحویل تکلیف را  در کادرهای مربوطه وارد کنید تا کار تمام شود. شما توانید فایل های مورد نیاز اعم از شکل ها و نمودارها، پیوند های وب ، و یا برخی از موارد مانند مراجع و مطالب اضافی برای مطالعه را از کتابخانه اضافه کرده و به تکلیف ضمیمه کنید. سپس دریافت کنندگان تکلیف را قبل از کلیک کردن بر روی “ارسال” انتخاب می کنید. این دریافت کنندگان همچنین می توانند دیگر معلمان در شبکه شما باشند، یا دانش آموزان مربوط به یکی از گروه های کلاسی.

     در پایان، تشکر صمیمانه خود را تقدیم جناب آقای دکتر ابوالفضل بختیاری مینمایم که با فراهم آوردن این فرصت اندیشه های  دانشجویان را به سمت های نو پرواز میدهند تا از سقف کوتاه کلاس بر فراز آسمان دانش مدیریت اوج بگیرند.

 

 


 

 

دکتر صفایی موحد

۰۱ خرداد ۹۸ ، ۲۳:۲۷ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ن. علمی نیک

مهمانی عمه

خانه عمه در روستای حسنلو بود. باحیاطی پر از درختان سیب و تاک . و کرتهایی که با انواع سبزی مخملی شده بودند. میان باغچه ها و کرتها راه باریکه ای بود فرش شده با سنگ هایی مهربان و علف های توسری خور سربر شانه سنگ ها آرام خفته بودند.

آخر راه باریکه می رسید به ساختمانی آجری . طبقه پایین، خانه نشیمن و زیر زمینی که در حقیقت انبار آذوقه زمستانی بود و ایوانی که مطبخ خانه بود. و اما پله ها که راهی بود به سمت اتاق مهمان، با پنجره هایی آبی که تو را به مهمانی آسمان می بردند و پرده هایی یه سپیدی ابر با دامن گلدوزی شده مثل دشت. قفل اتاق مهمان فقط برای مهمان های مخصوص باز میشد.  دورتادور اتاق متکاهایی چیده بودند با روکش چیت و ملافه های سفید با گلی به سرخی آتش در میان.  سقف و دیوارها مثل اتاق های پایین از دیرک و الوار ساخته شده بود. با این تفاوت که مابین الوارهای سقف نی ها و ساقه های گندم  بافته شده فضاهای خالی را پر میکردند. دیوارهای کاهگلی از کمر به پایین روکشی داشتند از جنس پلاستیک گلدار و روی تاقچه کوچک اتاق عکس میرزا علی کاکای شهید عمه-  دل را زخمه میزد. زخمی که انگار خوب شدنی نبود و در چشمهای همه مهمانها حلقه ای از اشک مینشاند، همیشه خدا. میان پنجره ها با قاب آبی آسمانیشان و پرده های ابرمانندو دامن دشت نشانشان، گلدان های شمعدانی عطری با گلهای نقلی سرخ و چهرایی توی اتاق عطر می پاشیدند. اتاق مهمان عمه همیشه بوی نویی داشت. انگار که تمام ملافه ها و پرده ها و فرش های دستباف رنگارنگ حتی الوارهای سقف و دیرکها را همان روز خریده اند. وقتی عمه مهمان داشت سرتاسر اتاق را سفره می انداختند سفره هایی با عکس غذاهای مختلف . از پلو و چلوهای زعفرانی گرفته تا کباب و مرغ بریان و سبزی و دوغ و .... اما غذاهای عمه از همه این تصاویر سر بود. بشقاب های ملامین گلدار که دور تا دور چیده میشدند مهمان ها را میکشیدند تا لب سفره. نان های لواش تنوری و سبدهای سبزی و کاسه های مملو از آش دوغ کم کم تصاویر سفره را می پوشاندند. دیس های پلو که رنگ زعفران به خود ندیده بودند و خورشت  سنتی گوشت و لوبیا قرمز میان سسی از گوجه فرنگی و آب گوشت و دورچین شده با جعفری ساطوری و سیب زمینی سزخ کرده. پارچ های پلاستیکی آب و دوغ که به سفره اضافه میشد، دیگر هر چه بود عطر فرح بهش آش دوغ بود و سبزی تازه از باغچه چیده شده که به تصاویر سفره حتی اجازه عرض اندام هم نمیدادند.

 و بعد از آن صدای به هم خوردن قاشق و بشقاب بود و پر و خالی شدن لیوان های دوغ. و من .... کودکی نشسته در کنار مادر و خواهرانش که حتی به فکرش هم نمیرسید که چرا مدتیست عمه ها جور دیگری بغلش میکنند و دیگران گاه با چشمان اندوهبار نگاهش میکنند. و نگاهش که گاه به نگاه پدر، کاکای شهید عمه در میان قاب عکس روی تاقچه تلاقی میکرد . و ذهنی با سوالی بی پاسخ: پس آقاجون چرا نیومده مهمونی عمه؟





۲۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۵۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ن. علمی نیک

من و معلمی

از همان اول مطمئن بودم که پزشک خواهم شد. حتی تخصص خودم را هم مشخص کرده بودم. ولی بعد از کنکور بین بودن یا نبودن بودن را انتخاب کردم و ترجیح دادم با یک نوزاد تازه متولد شده به جای پزشک شدن در یک شهر دیگر زیست شناس شدن در شهر خودم را انتخاب کنم. با این شرط که قطعا با زیست شناسی هم میتوانم روزی پزشک شوم. بالاخره کارشناسی ارشد را که بگیرم گرایش های PHD که نهایتش پزشک بودن است و در راس همه ژنتیک پزشکی حتما در انتظار من است. ولی خوب غالبا چرخ روزگار بر مدار خواست ما نمیچرخد و خود، مرکز دیگری دارد و حول محوری دیگر میچرخد. و همین هم سر مرا از جای دیگری در آورد.

اولین باری که نوشته رادیویی خودم را شنیدم هنگام سحر بود... چه تلاقی ای... یک سحر مثل سحر همین روزها. متنم را که از زبان گوینده برنامه سحر شنیدم دلم غنج رفت و کیف کرد. اصلا فکرش را هم نمیکردم متنی را که برای تست نوشته بودم در برنامه استفاده کنند. قضیه از این قرار بود که یک در راه برگشت از محل کارم( نگفتم که قبل از آن نیروی قراردادی واحد فرهنگی بسیج خواهران بودم) همانطور که چپ چپ به تابلوی تازه نصب شده ی صدا و سیمای مرکز خراسان شمالی نگاه می کردم ناخودآگاه خودم را میان حیاط خانه ویلایی بزرگی یافتم که به تازگی تغییر کاربری داده بود و شده بود : ساختمان تولید رادیو مرکز خراسان شمالی. آن روز درخواست نویسندگی دادم و روی چند ورق متنهایی را که از من خواسته بودند نوشتم، فی البداهه. قرار شد به من خبر بدهند. و به نظرم رسید خواندن متنم در برنامه سحر یک جور خبر است. رادیو همان چیزی بود که میخواستم. پر از هیجان و جاذبه. یک لحظه بیکاری نداشت. همه اش کار بود و تلاطم.انگار بنشینی توی یک قایق و بزنی به دل دریا، بی محابا. و اینگونه بود که شدم نویسنده رادیو. ولی از آنجاییکه روح جستجو گر انسان هیچوقت از کوشش باز نمی ماند من هم تصمیم گرفتم همانجا هیجانی جدید را تجربه کنم: برنامه سازی.

از آنجاکه برنامه سازی بدون آشنایی با رایانه امکان پذیر نبود حالا این من بودم و فن آوری جدید که باید در مدتی کوتاه پشتش را با زمین آشنا می کردم. همین هم شد و با کمک یک همکار خوب و استاد ارزشمند من شدم تهیه کننده رادیو خراسان شمالی. خوبی کار کردن در یک رسانه ملی این است که هیچوقت راکد نیستی . همیشه در جریانی و پویا. همیشه میتوانی خودت را ارتقا دهی. چه با کلاس های رسمی چه مطالعاتی که میتواند  تو را به پله های بالاتر برساند. اما باز هم به دلیل همان چرخش چرخ روزگار دست قضا دست مرا گرفت و آورد و آورد و کنار یک دبستان دخترانه در یکی از خیابان های نسبتا حاشیه ای شهر قم رهایم کرد.

از همان اول مطمئن بودم که پزشک خواهم شد. حتی تخصص خودم را هم مشخص کرده بودم. البته شاید آن گوشه های دلم، جایی کنار علاقه های باطنی، همان نقطه ای که نوشتن از ابتدای آشناییم با قلم و حروف همراهم شد گاهی روح سرکشم به من نهیب می زد که نویسندگی همان نقطه اوج توست; ولی باز هم در دلم هیچ نقطه ای را نمی توانستم پیدا کنم که شبیه علاقه به " معلمی " باشد!!! سالها پیش، روزی که در دانشگاه خبر پیچید دارند تعهد دبیری می گیرند با وجودی که کارشناس آموزش برای دادن تعهد دبیری خیلی به من اصرار کرد من کاملا مطمئن بودم که هر چه بخواهم بشوم قطعا هیچوقت معلم نخواهم شد. حتی آن روز بعد از قبولی در آزمون استخدام آموزش و پرورش و بعد از حضور در ساختمان شیشه ای رادیو در جام جم وقتی زیر حکم جدیدی که برایم خورده بود را امضا کردم ، همان حکم استخدام رسمی در صدا و سیمای خراسان شمالی با سمت تهیه کننده رادیو، و استعفای خودم را رسما تقدیم  کردم، همان نقطه پرآشوب دلم ریز ریز گریه می کرد و مرا از امضا وامی داشت. میان گریه هایش میگفت تو که همیشه عاشق نوشتن بودی، تو که در این چند سال عاشق برنامه سازی شده بودی ... آخر چرا؟؟؟ ولی جواب من همان چرخ روزگار بود که دستم را گرفت و مرا جلوی دبستان دخترانه جمهوری اسلامی قم بر زمین گذاشت. و آنجا فصلی جدید برایم رقم خورد. فصل " معلمی". همان که شغل انبیاست. اولین روزم را در کلاس پنجم سوسن به خوبی در خاطرم هست. چشمان کنجکاو بچه ها که کمی هم من را دوست نداشتنتد، چرا که به جای معلم محبوبشان آمده بودم، تمام حرکاتم را دنبال میکرد. و این فصل، آغاز زیبایی های غیر قابل تصوری بود که از حوصله گفتار خارج است و در توصیف نمیگنجد.

آری، شاید از ابتدا مطمئن بودم که پزشک خواهم شد و در ادامه ، برنامه سازی برای رادیو دل و دینم را ربود... اما آنچه مرا با هویت واقعی خودم آشنا کرد و درست انگشت گذاشت بر مرکز علائقم، و پویایی و حرکت واقعی و در عین حال آرامشی وصف نشدنی را به روح آشفته و سرگردانم بخشید، و طعم یاد دادن ، و ذوق آموختن ، و لذت معلمی را به من چشاند همانجا در ساختمان همان مدرسه بود. مدرسه بود که به من آموخت می توان مفید بود. یاد گرفتم که جاهایی باید تغییر کنی. تغییر گاهی به تدریج اتفاق می افتد ولی می تواند زندگیت را دچار تحول عظیم نماید.

میتوانی در کنار کودکانی که بزرگ شدنشان را میبینی تو هم تغییر کنی و این چالشی بزرگ است. و در مدرسه لازم نیست تنها دانش آموز باشی تا یاد بگیری ... میتوانی معلم باشی و یاد بگیری. و مدرسه خوب محیطی است که در آن معلمان به طور مستمر یاد میگیرند. و همین معلمانی که در فرایند یادگیری فعالند، همینها میتوانند محیط یادگیری را برای دانش آموزان هم مطلوب تر نمایند.

در مدرسه بود که یادگرفتم نقطه شروع زیاد هم مهم نیست. مهم گام اول است. شاید دیر بلند شوی اما همینکه به زانوانت توان ایستادن بدهی مطئن باش که میتوانی ادامه دهی. یاد گرفتم ظاهر امر مهم نیست. تو اگر تمام دیوارهای کلاست را هم پر از کاغذهای جورواجور کنی و انواع روش های تدریس را بیاموزی اما روش نفوذ در قلب ها و ذهنهای کودکان را نیاموخته باشی هیچکدام از این کاغذها و چک لیست های درون دفترتبه دادت نخواهند رسید. نمیخواهد خودت را به زحمت بیاندازی برای یاددادن کلماتف چرا که تو اگر راه نفوذ را باز کنی کلمات خودشان جاری هستند و راه را پیدا می کنند. و اینگونه است که خلاقیت را از دانش آموزانت نگرفته ای. یاد گرفتم کلاسی که پویاست زنده است. و اگر پشت در کلاس زنده گوش بایستی صدای خوش خلاقیت را خواهی شنید که ذهنت را نوازش می دهد. کلاس ساکت مرده است. با دانش آموزانی منفعل و پذیرنده.

یادگرفتم کودکان طوطی نیستند که هر چه من میخواهم تکرار کنند بی آنکه تعمق و تفکر بر روی گفتارشان داشته باشند. یادگرفتم خلاقیت شاید میان کتاب های درسی مرده باشد پس باید ذهن را به دست نسیمی سپرد که بی تامل در میان حیاط مدرسه جاریست . شاید لازم باشد گاهی کلاس درسم را به میان حیاط ببرم و کلمات را بر روی نسیم سوار کنم. شاید لازم باشد گاهی دفتر و قلم را به باد فراموشی بسپارم و اجازه دهم کودکان در میان بازی های شادمانه و لحظات زندگی، خود معنای کلامم را بگیرند و به یادگیری عمیقی برسند که حاصلش خلاقیت و ابتکار آنهاست.

امروز، آرزویم فراتر از تمام بخشنامه ها و دستورالعمل هاست . آنچه ورای تمام ثبت نمرات و ارزشیابی ها و دیگر سنجش های بیرونی آرزو دارم، نفوذ همزمان به ذهن و دل دانش آموزان است.

 

دبستان جمهوری اسلامی قم

 

۲۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۶:۳۵ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ن. علمی نیک

آق بابا هاردا گالدین










آق بابا هاردا گالدین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

۱۹ آذر ۹۷ ، ۱۴:۱۵ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ن. علمی نیک

دیوارهای جادویی

به راحتی میشه عاشقش شد 💓💓💓
مخصوصا عاشق اون رنگای نوستالژیکی که آدمو یاد گلهای سوزندوزی شده رو پارچه های سفید پیش بخاری و رو پشتی و متکا میندازن.... همون گلهای مسحورر کننده ای که انگار میپیچیدن دور ساقه های نخی و رو دیوارهای کاهگلی خونه روستایی عمه بالا میرفتن. همون گلهای جادویی که همیشه خیره کننده بودند حتی  کودکی بازیگوش رو عاشق و خیره میکردند.... گاهی این رنگها با آدم حرف میزنن... فقط کافیه بنشینی پای صداشون تا ببینی تورو تا کجا میبرند.....
سفر بخیر چشمهای خیره ی من....🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

در روستایی دور عمه من خانه داشت. خانه ای با دیوارهای کاهگلی .... با سقفی پر از تیرکهای چوبی.... دیوارها هر صبح پیش از خورشید قامت راست میکردند و به خدا سلام میکردند. 
وقتی مهمان آغوش باز عمه بودیم صبح ها با صدای طبیعت چشم از خواب باز میکردم و روبرویم گلهای سوزندوزی شده روتاقچه ای چشمانم را خیره میکردند. دیواهای کاهگلی اتاق خانه عمه جادویی بودند. من مطمئنم. آخر ساقه ها و برگهای نخی گلهای سوزن دوزی شده را به تیرک های سقف پیوند میزد . بعد تمام اتاق عمه پر بود از گلهای سرخ و آتشین با برگهای سبز بهاری.... دیوار های کاهگلی خانه عمه جادویی بودند..... 


۱۸ آذر ۹۷ ، ۲۳:۱۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ن. علمی نیک

سایه ات از سر ما کم نشود حضرت یار

۲۹ خرداد ۹۶ ، ۱۰:۰۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ن. علمی نیک

اشک های فقر...

خدایا! تو که بزرگی... تو که مهربانی... تو که مهربانترینی... تو که بزرگترینی.

 به حق این روزهای عزیزت، به حق لب تشنه سید جوانان بهشتت، خدایا! تو رو به حق لب تشنه روزه دارانت، به حق دل پاک بنده هات.

 خدایا! تو رو به حق قرآن عزیزی که تو این ماه بر قلب نازنین پیامبرت نازل کردی... بچه های بی پناهو پناه بده...

 خدایا! از چشم هیچ کودکی اشک فقر نچکه...

 خدایا! تو رو به عظمت و بزرگیت سوگند...




۲۳ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۱۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ن. علمی نیک

استاد حمید سبزواری... پدر شعر انقلاب

خوش‌نشینان ساحل بدانند
موج این بحر را رامشی نیست
دل به امید رامش نبندند
بحر را ذوق آسایشی نیست
 
تا که دریاست دریا به جوش است
شورش و موج و گرداب دارد
هرگز از بحر جوشان مجویید
آن زبونی که مرداب دارد
 
ما نهنگیم و خیل نهنگان
بستر از موج توفنده دارند
این سرود نهنگان دریاست
بحر را موج‌ها زنده دارند
 
ما نهنگیم و هر جا نهنگ است
طعمه از کام غرقاب جوید
نزد دریادلان مرده بهتر
زان که آرامش و خواب جوید
 
خوش‌نشینان ساحل بدانند
تا که دریاست این شور و حال است
چشم سازش ز دریا ندارند
سازش موج و ساحل محال است

حمید سبزواری



حمید سبزواری کیست؟+ تصاویر


این شعر اخرین شعری بود که استاد سبزواری د رمحضر حضرت اقا قرائت کردند و آقا هم فرمودند این شعر بسیار جوانانه بود... معلوم می شود ادم در 90 سالگی هم می تواند جوان باشد.
.
.
روحت شاد استاد
۲۲ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۰۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ن. علمی نیک

ممد! نبودی ببینی...

http://bayanbox.ir/view/3795539634422230619/untitled.bmp


     ممد!!! خوب شد نبودی ببینی بعضیا یادشون نیست چجوری رفتین و چرا رفتین... خوب شد نبودی ببینی حتی اسم فجرو هم خراب کردیم...  خوب شد نبودی ببینی رو عهدمون نموندیم...  خوب شد نبودی ببینی که با رفیقات رفتی و اینجا دارن چونه میزنن سر اینکه چرا بچه هاتون با سهیمه رفتن دانشگاه و به همه جا رسیدن...  خوب شد نبودی ببینی خط کش هامونو گم کردیم و ملاکامون عوض شدن...   نبودی ببینی جای خیلی چیزا عوض شده... خوب شد نبودی ببینی آرزوهامونو با سیمان پر کردن و دستمونو خالی گذاشتن...   ممد!!!   نبودی ببینی  بازم سوم خرداد شد ولی خرمشهر آزاد ...


http://bayanbox.ir/view/1334971652587348320/%D8%A8%D8%B3%D8%AB%D8%B4%D8%A8.jpg

۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۵۸ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ن. علمی نیک