خانه عمه در روستای حسنلو بود. باحیاطی پر از درختان سیب و تاک . و کرتهایی که با انواع سبزی مخملی شده بودند. میان باغچه ها و کرتها راه باریکه ای بود فرش شده با سنگ هایی مهربان و علف های توسری خور سربر شانه سنگ ها آرام خفته بودند.

آخر راه باریکه می رسید به ساختمانی آجری . طبقه پایین، خانه نشیمن و زیر زمینی که در حقیقت انبار آذوقه زمستانی بود و ایوانی که مطبخ خانه بود. و اما پله ها که راهی بود به سمت اتاق مهمان، با پنجره هایی آبی که تو را به مهمانی آسمان می بردند و پرده هایی یه سپیدی ابر با دامن گلدوزی شده مثل دشت. قفل اتاق مهمان فقط برای مهمان های مخصوص باز میشد.  دورتادور اتاق متکاهایی چیده بودند با روکش چیت و ملافه های سفید با گلی به سرخی آتش در میان.  سقف و دیوارها مثل اتاق های پایین از دیرک و الوار ساخته شده بود. با این تفاوت که مابین الوارهای سقف نی ها و ساقه های گندم  بافته شده فضاهای خالی را پر میکردند. دیوارهای کاهگلی از کمر به پایین روکشی داشتند از جنس پلاستیک گلدار و روی تاقچه کوچک اتاق عکس میرزا علی کاکای شهید عمه-  دل را زخمه میزد. زخمی که انگار خوب شدنی نبود و در چشمهای همه مهمانها حلقه ای از اشک مینشاند، همیشه خدا. میان پنجره ها با قاب آبی آسمانیشان و پرده های ابرمانندو دامن دشت نشانشان، گلدان های شمعدانی عطری با گلهای نقلی سرخ و چهرایی توی اتاق عطر می پاشیدند. اتاق مهمان عمه همیشه بوی نویی داشت. انگار که تمام ملافه ها و پرده ها و فرش های دستباف رنگارنگ حتی الوارهای سقف و دیرکها را همان روز خریده اند. وقتی عمه مهمان داشت سرتاسر اتاق را سفره می انداختند سفره هایی با عکس غذاهای مختلف . از پلو و چلوهای زعفرانی گرفته تا کباب و مرغ بریان و سبزی و دوغ و .... اما غذاهای عمه از همه این تصاویر سر بود. بشقاب های ملامین گلدار که دور تا دور چیده میشدند مهمان ها را میکشیدند تا لب سفره. نان های لواش تنوری و سبدهای سبزی و کاسه های مملو از آش دوغ کم کم تصاویر سفره را می پوشاندند. دیس های پلو که رنگ زعفران به خود ندیده بودند و خورشت  سنتی گوشت و لوبیا قرمز میان سسی از گوجه فرنگی و آب گوشت و دورچین شده با جعفری ساطوری و سیب زمینی سزخ کرده. پارچ های پلاستیکی آب و دوغ که به سفره اضافه میشد، دیگر هر چه بود عطر فرح بهش آش دوغ بود و سبزی تازه از باغچه چیده شده که به تصاویر سفره حتی اجازه عرض اندام هم نمیدادند.

 و بعد از آن صدای به هم خوردن قاشق و بشقاب بود و پر و خالی شدن لیوان های دوغ. و من .... کودکی نشسته در کنار مادر و خواهرانش که حتی به فکرش هم نمیرسید که چرا مدتیست عمه ها جور دیگری بغلش میکنند و دیگران گاه با چشمان اندوهبار نگاهش میکنند. و نگاهش که گاه به نگاه پدر، کاکای شهید عمه در میان قاب عکس روی تاقچه تلاقی میکرد . و ذهنی با سوالی بی پاسخ: پس آقاجون چرا نیومده مهمونی عمه؟