باز هم هذیان های شبانه ی یک دیوانه ی زنجیری . دیشب آسمان مدتی طولانی با من بود. از پنجره قطار چشم دوخته بودم به وسط پیشانیش که نمی دانم چرا از خال زیبایش خالی بود. گمانم به ستاره ها رفت . گفتم حتما ماه را ستاره ها دزدیده اند. نمیدانم شاید هم ماه خودش بیخبر به مهمانی ستاره ها رفته و رقصیده و رقصیده تا خسته شده.

حضرت عشق  . امشب هم ماه نبود. دلم برایش تنگ شده . نمی دانم آسمان دلتنگ است که ماهش را هم دریغ می کند یا چشم من آلوده ، که ماهش را نمیبینم. هر چه هست تو دلم می بینمش.

راستی حضرت عشق نگاهت را از من دریغ نکن. نگاهت که نباشد توی دایره ی هراس انگیز وهم و خیالات و کابوس های شبانه پریشان می شوم.

هر سو را می نگرم نگاه های سودا زده و هوس آلود و آلوده به طعنه های شیطانی محاصره ام کرده اند تنها نگاه پاک و نجیب توست که حتی از یک قدمی پاک و پاک و پاک .... نگاهش را از من می دزدد و سمت دیگر را می پاید .

حضرت عشق ....نگاهت را از من نگیر. بگذار همیشه در سایه ی نگاهت در آرامش و امنیت فکرت و در محدوده ی افکارت بمانم.

باز هم هذیان های شبانه ی یک دیوانه ی زنجیری .