باران...

سه شنبه...

مسجد سهله...

دم غروب...

دارم به بوی پیرهنت فکر می کنم ...



حسن بیاتانی






کجاست جای تو در جمله ی زمان که هنوز...
که پیش از این؟ که هم اکنون؟ که بعد از آن؟ که هنوز؟

چه قدر دلخورم از این جهان بی موعود؛
از این زمین که پیاپی ... و آسمان که هنوز...

جهان سه نقطه پوچی است، خالی از نامت؛
پر از «همیشه همین طور» از «همان که هنوز»

همه پناه گرفتند در پی «هرگز»
و پشت «هیچ» نشستند از این گمان که «هنوز»

ولی تو «حتما»ی و اتفاق می افتی!
ولی تو «باید»ی ای حس ناگهان که هنوز...

 در آستان جهان ایستاده چون خورشید؛
همان که می دهد از ابرها نشان که هنوز...

شکسته ساعت و تقویم، پاره پاره شد
به جست و جوی کسی، آن سوی زمان، که هنوز...

محمد سعید میرزایی